۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

فراموشی

یک ساعت که آفتاب بتابد خاطره ی آن شب های بارانی از یاد میرود ،این است حکایت انسان ها :"فراموشی"
نبودن هایم را با خاطراتی سر کن که یادم را بر باد دهد...این تنهایی دیگر به " ما " نمیرسد ...!

شعبده

كج شد به سمت قبله ي تزوير، راهتان
پيچيد باد شعبده اي در كلاهتان

تا روز تلخ حادثه، رازي ست سر به مُهر
پيشاني كبودِ عبا دت پناهتان

سوداگرانِ مسجد و محراب، اي عجب
سنگين ترست از همه بار گناهتان

اي سرخوشانِ خنده فروشِ نقاب دار
زود است تا به سرفه رسد، قاه قاهِ تان

كابوستان كسا دي بازار مشتري ست
بسيار يوسفند گرفتار چاهتان

اي در لباس خلق نهان غيرت و شرف
چون سوزني نهفته در انبار كاهتان
"عبدالجبار کاکایی "