۱۳۸۷ آذر ۱۷, یکشنبه

انتخابات

این مساله انتخابات و سرگرمی مردم بدجوری آزار میده. مساله اصولگرا و اصلاح طلب دوباره شروع شد. هر دو تای این گروهها محکوم به مرگ هستند چرا که یک اصلی رو در قانون اساسی قبول دارن که تناسبی با دموکراسی ندارد. برام کمی خوارکننده هست، هنگامیکه میبینم هیچ توانایی در جهت اصلاح جامعه نداریم و نمیتوانیم آینده خودمون رو رقم بزنیم. دوباره قاط زدم. ادامه بمونه برای بعد.

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

برگ

درخت را بنگر و چرخه ایثار را
که چطور در پاییز هزار رنگ
آن برگ، آن برگ که در بهار رویانیده شد
خود را با چه لذتی و سروری، رقصان
از درخت جدا میکند و به پای آن میاندازد
تا شاید بتواند نیک رفتاری درخت را ارج دهد
تا شاید سبب رویش برگهای دگر در بهاری دگر باشد.
و این ادامه دارد...
غريو باد هياهوگر
- به باغها پيچيد
و كوچه باغ پر از برگهاي زرد سرگردان شد
و خاك باغ در انبوه برگهاي خزان ديده
-محو گشت
- پنهان شد
و باد برگ درختان باغ را پير است
درخت عريان شد

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

راه بی بازگشت

از خرید بر می گشت. 15 دقیقه تا حرکت اتوبوس مونده بود. آهی کشید و نشست روی صندلی. کتابی رو از کوله اش در آورد و شروع کرد به خوندن. یکی دو صفحه خوند و دوباره رفت تو فکر. دوباره اون فکر کذایی اومد تو ذهنش. با خودش فکر میکرد که آیا راهش رو درست اوومده، اگه اشتباه باشه که فاتحه زندگی رو باید می خوند. داخل اتوبوس تلاش میکرد تا رو کتاب تمرکز کنه اما نمی تونست. اوون ته ته دلش امید داشت و حتی باور که راهش درسته اما همون لحظه که میرفت تا نتیجه بگیره و دیگه به این موضوع فکر نکنه دوباره اوون نفرین شده پیداش میشد. از اتوبوس پیاده شد و میان مشغولات زندگی گم شد ولی میدونه هر وقت سرش خلوت بشه اوون نفرین شده با اوون افکار برمیگرده...

۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

دنبال یک راه فرار

یک چند روزی میشه که حواسم پرت و پلاست. تو حافظه ام دنبال رویدادها میدوم. اونا هم منو تو یک پیچ و واپیچی میبرند که خلاصی ازش راحت نیست. خودم هنوز نفهمیدم دنبال چی میگردم. شاید یه نوع فرار هست ولی هر چی با خودم کلنجار میرم نمیدونم فرار از چی یا از کی؟ فعلا که سر در هوا هستم. یک مروری میکنم تو اتفاق هایی که در این تقریبا 2 سال افتاده. دنبال یه رابطه منطقی میگردم. همیشه همینجور بوده، هر اتفاقی که میفته رو با اتفاقاته قبلش مقایسه میکنم. شاید بعضی وقتا جواب نمیده ولی تو چنتا زمینه جواب داده و حتی منتظره یک حادثه مرتبط در آینده هستم. این هفته ها دارن میان و میرن اما زیاد جالب به نظر نمیان. تا ببینیم چی پیش میاد. شاید اگه یه راه پیدا کنم و از خودم عبور کنم( با عبور فیزیکی اشتباه نگیرین)تمام قضایا حل بشه.

۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

یاد یاران

درختان بادام باغ
امروز شادم نمی کنند
که یادآورتوهستند(بورخس)
از سر کار که برمیگردم دنبال یک بوی آشنا میگردم. میخوام با توسل به اون روحم رو از این زندان تن آزاد کنم. اولین جا که میره سری میزنه به باغهای گردو و بادام پدربزرگ. میدونه که دیگه چیز قابلی یافت نمیشه ولی عادت و خودش میره. دنبال چشمهای مهربونش میگرده. تازگیها یک کشفی کرده....
جای بزرگی نیست. ولی تا تموم سوراخ ها رو نگرده بر نمیگرده. بر خلاف بورخس که از درختای مذکور شاد نمیشه من کلی لذت می برم. این دنبال بوی آشنا از بچگی بامن هست و ربطی به زمان و مکان نداره. در این سفر روح، آنقدر تصویر در ذهنم شکل میگیره که نمیذاره چیزی بازگو کنم....

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

میاد اون زمان که...

کسی رو نبینیم بادست نیاز به طرف دیگران.
بچه ها همه خندون باشن.
کسی به کسی حسادت نکنه.
مرگی نباشه و تولدی هم.
همه به هم لبخند بزنن.
همیشه با دوستات باشی.
غم نباشه.
بابایی زنده باشه.
خاله جونم دوباره بیاد خونه.
همه اینا میشه اگه یکم آدم باشم.
اگه مصیبتی نباشه که قدر لحظه ها رو نمیدونم.
بازم اینا رو میبینم، درست نمیشم.
بهتره بگم: میاد روزی که مثل آدم رفتار کنم...

۱۳۸۷ آبان ۵, یکشنبه

شاه نویسنده

هنگام بازگشت یک دوری تو شهر کتاب زدم. از وحید لیست یک سری کتاب جدید رو گرفتم. کتابی بود به نام حکایت پیر و جوان نوشته ناصرالدین شاه. کتاب شاهکار نیست اما اگر این بنده خدا شاهی نمی کرد و همین نویسندگی رو ادامه میداد به گمانم موفقتر بود. اینم برا خودش جالب، شاهی با احساسات ظریف.

۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

بازگشت

2 روز هست که رسیدم. وقتی که اونجا هستی گذر زمان رو نمی فهمی. باز سر در گم هستم. همه این 20 روز مثل اسلاید از جلوی چشمهام رد می شن. خیلی زود گذشت و من دوباره در حسرت اوون روزهای شیرین. از هواپیما تا امروز یک رمان رو تموم کردم.
بادبادک باز اثر خالد حسینی. هنوز اشکهای مامان در پس ذهنم هست. دلم براش بد جوری تنگه. پری بنده خدا باز تنها شد. نگاه معصومش بهم آرامش می داد. منتظرم سریع بیاد پیشم. یاد زحمتهای مامان که می افتم اشکهام سرازیر میشن. باید دوباره به تنهایی عادت کنم. سخت...خیلی سخت.

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

نگاه مهربان

منتظر دیدارم. فکر میکنم انتظارش شیرین تر از خودشِ (منظور دیدار). دلم برای صورت مهربانشون به باریکه مو شده. نمودونم میبینم باید چه کنم. یکیشون که زمین گیره و شنبه به سراغش میرم. اون نگاه مهربان و اون خواهش نگاهش منو دوباره به اون دورها میبره. هر چه بیشتر در اون زمان میچرخم دل کندن برام سخت تر میشه. صدای قدم زدنش در حیاط، ایوون، پله ها شده لالا یی برای این روح خسته گرفتار در بدن. نه من قدر زمان دانستم و نه قدر مکان. کجاست روزهای زیبای من. ساعت حدود 5و نیم هست. دارم از دانشگاه بر میگردم. کلی تو راه فکر میکنم که برا امتحانات برنامه ریزی کنم. سرازیری رو رد میکنم و خم کوچه رو پشت سر میزارم. خوونه معلوم میشه. اول کوچه 2 تا تخته سنگ در دو طرف قرار داره. 2 تا سن گذشته در 2 طرف نشسته اند. حتما دارن از خاطرات میگن که حتما همین طور هم هست. سلام میدم و از کنارشون گذر... از پله ها بالا میرم. در رو باز میکنم. باز صدای قدم زدنش میاد. سلام میدم.
- اومدی ننه جون.
با این حرف تمام خستگیم در میره. میشینم رو صندلی. داره آشپزی میکنه. میرم تو فکر..آیا زندگی همیشه اینجوری میمونه.

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

به آرامی آغاز به مردن می‌كنی

به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی .
به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
زماني كه خودباوری را در خودت بكشی،
وقتی نگذاری ديگران به تو كمك كنند.
به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی ....
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.
تو به آرامی آغاز به مردن می‏كنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌كنند، دوری كنی،.....
تو به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر هنگامی كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی كه حداقل يك بار در تمام زندگی‏ات ورای مصلحت‌انديشی بروی ...
-امروز زندگی را آغاز كن !
امروز مخاطره كن !
امروز كاری كن !
نگذار كه به آرامی بميری !
شادی را فراموش نكن
....پابلو نرودا......

باران مي بارد

با لبخند ٬
نشاني خانه ي تو را مي خواستم٬
همسايه ها مي گفتند سالها پيش٬
به دريا رفت٬
كسي ديگر از او ٬
خبر نداد٬
به خانه ي تو ٬
نزديك مي شوم ٬
تو را صدا مي كنم٬
در خانه را مي زنم ٬
باران مي بارد ٬
هنوز ٬
باران مي بارد
٬٫٫٫احمدرضا احمدي٫٫٫

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

جنگ

یک چیزهاییشو یادم میاد. مثلا تو خیابون ولیعصر کرکره مغازهها نیمه کشیده بود. نمیدونم چرا مردم تو اون موقع هیچی نمیگفتن. همه پی کاره خودشون بودن. چه ظلمی که به ماها نشد. به اسم دفاع از میهن 8 سال مردم رو بیچاره کردن. همیشه خوشی زیاد این چیزها رو به ارمغان میاره. همین ه.ر که الان خودشو اصلاح طلب میدونه و اون ر.م.خ رهبر فقید. میخوام منتظر بمونم ببینم کی میشه جنایات این قوم در یک دادگاه بررسی بشه. مگه نه اینکه در تمام دنیا رسم بر اینه. شاید اگه بعد از اون 2سال اول جنگ، آقایون چنگ رو خاتمه میدادند، ایران عزیز جایگاهی بس بالاتر داشت. انتخابات رییس جمهوری نزدیک هست. تمام کسانی که احتمال کاندیداتوری شون میره اون زمانها برسر کار بودن، چه بسیارشان در همین سپاه. من به عنوان یک انسان آزاده رای میدهم ولی توقع دارم حداقل رییس جمهور آتی حق سخن گفتن رو به مردم بده و فکر کنم این کف توقعات هست. البته به حرفی که زدم اعتقادی ندارم. چون اگه تو این جامعه ایرانی کف توقع رو داشته باشی چیزی دامنت رو نمیگیره بل باید بالاترین حد رو بخواهی تا کف رو بدست آوری و البته من هم منظورم همان کف عملی است نه تئوری. چه خوب میشد اگه کسانی که بیش از من علم دارند جاده تفحص بر 8 سال جنگ رو ایجاد کنند. اگر من به اندازه نیاز دانش میداشتم آغازگر این راه میشدم.ولی افسوس در این حدو اندازه نمیباشم. شاید اگر آن 8 سال نبود من الان در جایی دیگر و کاری دیگر میکردم.

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

تحوٌل

تا حال به این موضوع خیلی فکر کردم که مسیر زندگی رو درست نمیرم. شاید اصلا دارم خلاف میرم. قبلا خیلی این مغز بیشتر راه میداد اما جدیدا دیگه یاریم نمیکنه به تپ تپ افتاده . تنبل شدم و از این رخوتم ناراحت. یک سیگنال تریگ میخوام. فکر کنم باید هم دامنه اش زیاد باشه و هم زمانش. شاید بعد از مش رمضون اوضام بِیتَر بشه. همیشه یادمه ایران که بودم اگه خسته میشدم گیر میدادم به فصل. میگفتم اگه فصل عوض بهتر میشم. حالا که فکر میکنم میبینم خدا هم چه کارایی میکنه. اما تغییر وضعیت ازتبستون به پاییز رو اصلا دوست ندارم. نمیدون مشکلش چیه ولی کلا"باهاش حال نمیکنم. دم رفتن داره میشه یکم اضطراب برا کسی که حدود 410 روز نزدیکانش رو ندیده. طبیعیه نه؟ ولی اضطرابش با کمی شادی همراست.

۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

همدم

شب از شبهای پاییزی ست.
از آن همدرد و بامن مهربان شبهای شک آور
ملول و خسته دل، گریان و طولانی.
شبی که در گمانم من که آیا بر شبم گرید،چنین همدرد،
ویا بر بامدادم گرید،از من نیز پنهانی.
و اینک خیره در من مهربان بینم
که دست سردوخیسش را
چو بالشتی سیه زیر سرم- بالین سوداها-گذارد شب
من این میگویم و دنباله دارد شب.

۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

مرور ذهن

آدم خاصی نیستم ولی نمیدونم چرا از دانشگاه و مدرسه خاطرات جالبی ندارم. منظورم خود مکان هست نه زمان. همیشه سستی داشتم و دارم ولی این ماه رمضون هم شده مزید بر علت. از وقتی ماه رمضون شده درست حسابی کار نکردم. همش در حال فرار هستم. تا قبل از رفتن باید 3 تا گزارش از 3 بخش مجزا بدم ولی فقط یکی از اونها تکمیل شده. اعتقادم به ماه رمضون ، فقط میخوام خودمو بسنجم که میتونم خودمو از یکسری کارها مثل خوردن باز بدارم یا نه. وگرنه اعتقادی به اینکه اگه روزه نگیرم جهنم رو شاخشه و این حرفا اونقدرها اعتقاد ندارم. اصولا تنهایی خودمو دوست دارم. بعضی وقتها کمی اذیت میشم ولی بهتر از اینه که با حرفها یا حرکات کسی رو بیازارم چه عمدی چه سهوی. در کل که نگاه میکنم به خودم زیاد ستم کردم و کلی پشیمونی. میخوام برگردم و جبرانش کنم ولی نمیدونم چطوری. احتمال بدم اینجا هم موندنی نباشم. باید دید آینده چی در نظر گرفته. هیچی رو ندونم این موضوع رو میدونم یک روز بر میگردم تا روزگارم رو در 221 کیلومتری جنوب غربی تهران بگذرونم.

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

صدای پای دوست

تو خواب و بیدارم. باد داره با پرده بازی میکنه. حس ندارم بلندشم. تو فکر میرم. صدای قدم زدنش رو میشنوم. از آشپزخونه دراومد تو ایوون داره یک کاری میکنه نمیدونم چی. صدای قدمهاش نزدیکتر میشه. پرده رو میزنه کنار سلام میدم. قربون صدقه ام میره. میگه ساعت 5 هست. میگه اگه حال داری بریم صحرا یکم سبزی بچینم. میگم مخلصتم. راه می افتیم. لذت در کنارش بودن داره قلقلکم میده. به خودم میام،باز تو خاطراتم غرق شدم. یادش حلاوت خاصی داره، با این خاطرات زندگیم شیرین میشه.

سرزمینم وطنم

امروز با یکی بچه های بلژیک یک چتی کردم. حدود های ظهر بود. داره دکترا میخونه و خانومش هم داره اونجا کار میکنه. روز 14 از ایران برگشته بود و میدونست دارم میرم یک سری به سرزمین عزیزم بزنم. میگفت از من میشنوی نرو. میگفت همه به فکر پول هستن هیچکس زندگی نمیکنه. دلم چروکید. این واقعا بر میگرده به آدمها یا جوی که بوجود آوردن. بنده خدا میگفت همه میخوان یکجوری یه خونه بگیرن. دلم بیشتر گرفت. کاشکی میشد این کشور بیمار رو درمان کرد. میگفت خودتو به یک طریقی اینجا بند کن. خدایا چی میشنوم. من سرزمین موعودمو از تو میخوام. میخوام برگردم. میخوام اردیبهشت سرزمینو ببینم. تو کشتزار گندمش بی هراس بدوم. یعنی که چی برنگردم. میخوام با پاییزش برگ بریزم و با زمستونش به خواب برم. با بهارش گل بدم و تو تابستونش نتیجه. سرزمین عزیز باید درمان بشه. باید

۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

احساس

همیشه از بچگی یادمه میگفتن این خارجیها آدمهای بی عاطفه هستن. والا تو این مدت که بی عاطفگی ندیدم. داشتم در مورد شهرهای جالب اروپا با یکی از همکاران بحث میکردم. از بارسا شروع کردم و پاریس و برلین و رسیدم پراگ. بنده خدا میگفت شهر که عالیه اما مردمش یک جورایی بی عاطفه هستن و میخوان آدم بچاپن. یاد مشهد خودمون افتادم. خلاصه اینا هم از این چیزا حالیشونه ولی خوب با مرام هستن و زیاد غر نمیزنن.

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

نزدیک رفتن

هر چی نزدیکتر میشه دلشورم بیشتر میشه. ربطی به مکان و زمان نداره. کلا اگه قرار باشه برم سفر همش استرس دارم. استرس طبیعیه اما برای من انگاری یکم زیاده از حد. دلم لک زده برای خیابونه ولیعصر،شلوغی خیابون، ترافیک از پارک وی تا چراغ قرمز پسیان. روزهای آزادی و رهایی چه زود تموم شد و فقط خاطراتش مونده و بس. هوس سر کار ایران کردم. یوسف آباد. زمان ناهار چقدر خنده. یادش بخیر ماموریت کاشان. شرکت یه خوونه اجاره کرده بود. یادمه یه چند روزی از ماه رمضون هم اونجا بودم. کلا جالب بود. یک مشتری سی-ان-سی تو کاشان داشتم. یک چندباری رفتم کاراشو ردیف کردم. جای جالبی بود. کارخوونه کناره یه باغ با آب و هوایی مثل تفرش. صبحونه مشدی میرسید. مرد خووبی به نظر میومد. خلاصه دوران خوبی بود. زندگی میرفت من همراش.

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

ملاقات

اولین ملاقات رو یادم میاد. سرتا پا سبز بود. با اون سادگیش از همون اول به دلم نشست. چشمهاش کلی حرف داشت. یادش که می افتم کمی دلم چروک میشه. تو خرداد دیدمش. گفتم حالا بریم ببینیم چی تو چنتشه. یادم نمیاد درباره چی حرف زدیم ولی کم هم حرف نزدیم. فکرشم نمیکردم اینجوری سرنوشتم باهاش گره بخوره. حالا تو این دوران اگه یک روز صورت مهربونشو نبینم اینگاری یک چیز گم کردم.
می پرد مرغ نگاهم تا دور
میشود یک نقطه
هیچ دلهره ای نیست
میدانم که پرنده جلد است
بازمیگردد به خانه...

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

عمر رفته

یک نگاهی به اطراف کرد. هیچ چیز مثل سابق نبود. همه چی عوض شده بود. دلش میخواست الان 20-30 سال قبل بود. تو خودش بود. یک مرور سریع به گذشته انداخت ولی سریع خودشو رها کرد. احساس بی محتوایی میکرد. به خودش اوومد. نه نه من کارم درست بوده ولی ته دلش یک چیزی فریاد میزد"کاش الان 20-30 سال قبل بود".

۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

فرصت

- میدونی یکسری فرصت هست که وقتی بدستش آوردی باید به نحو احسنت استفاده کنی.
- خوب استفاده کن. کی جلوتو گرفته.
- آخه وقتی تو اون موقعیت هستی درکش نمیکنی. وقتی ازش عبور کردی می فهمی وای چه فرصتی بود.
- من یک عقیده دارم و اون اینکه اگه غرق روز مرگی شدی و خواستی ازش در بیای به این سرنوشت دچار میشی.
- حرفت بجا ولی آدمیزاده دیگه. ولی حیف شد.
- حالا بگو چه فرصتی بود.
- ولش کن گذشته.
- تو که میدوونی من ولت نمیکنم تا بگی.
- آخه شاید کمی خنده دار بیاد.
- خوب باشه ولی مهم اینه که برای تو خنده دار نیست.
- یک زمانی که داشتم درس میخووندم، موضوع مال 10 سال پیش است. یک پیرمردی و یک پیرزنی بودن که من خیلی دوستشون داشتم و البته هنوز هم. پیرمرد به کار کشاورزی مشغول بود. بعضی وقتها برای آبیاری مزارع میرفت به کشتزارش ولی مهم زمانش بود. گاهی این زمان مصادف بود با نیمه های شب. تو اوون بهار با اوون هواش. هیچوقت فکر نکردم باهاش برم. ببینم این پیرمرد چه میکنه به تنهایی. شاید میره تا حرفهاش و با آب و باد بگه. ولی هر چه که بود راضی میرفت. الان که فکرش رو میکنم میبینم باید همیشه باهاش راهی میشدم. میرفتم. میرفتم تا کنار آتیشی که حتما بپا میکرد مینشستم و با باد و آتش و آب سخن میگفتم. و اگه می دونست که پاییز عمرش رسیده و تا زمستان مرگ راهی نداره همیشه با او میماندم. چه کنم که انسانی هستم پر از اشتباه. بدرود ای پیرمرد ای عزیز. دلم هوای با تو بودن کرده. کاش بودی و کاش...

۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

زندگی و ریاضیات

- میدونستی زندگی هرکس مثل یک تابع ریاضیه؟
- منظورت چیه؟
- یعنی مثل یک تابع که رسمش می کنی. نقطه عطف ، مینمم و ماکسیمم محلی و... داره.حالا اگه شانس بیاری و درجه 2 با ضریب منفی نباشه. که اگه باشه. واویلا. واقعا پیچیدست. محور ایکس حرکت تو میشه. همیشه قدر لحظات رو بدون که اگه اونجا که هستی ماکسیمم باشه وازش عبور کنی دیگه بدستش نمیاری. بگرد و معادله زندگیتو پیدا کن و بر اساس اوون حرکت کن...

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

قانع

- از زندگیت راضی هستی؟
- راستیتش نه.
- چی میخوای از زندگی؟
- یه چیز بگم نمیخندی بهم.
- خوب نه.
- هیچی نمخوام از زندگی.

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

مزاحم

- الو 110؟
- بله بفرمایید.
- آقا واقعا دیگه نمیتونم. همش مزاحم میشه.
- چه کسی مزاحم شماست؟شما که یک مرد هستید.
- مگه مردها مزاحم ندارن؟
- خوب حالا کی مزاحمتون شده.
- آقا جوون ولم نمیکنه. همش آویزونه.
- نگفتین کی؟
-زندگی آقا زندگی.

مرغ دل

- تاحالا گذاشتی مرغ دلت پر بکشه؟
- به کجا؟
- به هر جا که دوست داره.
- شوخی میکنی؟
- شوخیم کجا بود. جدی جدی میگم.
- آخه اگه ولش کنم سخت بر میگرده.
- پس تا حالا پرش دادی.لذتش جالبه نه.
- اولش خووبه. ولی وقتی میخواهی برش گردوونی واویلا. پدرت در میاد.
- اگه بد عادت بشه دیگه هیچ کاریش نمیشه کرد. بپا بد عادت نشه.
- ولی دسته من نیست. بعضی وقتها خودش میپره. اوون وقته که برگشتنش با حضرت عباس.
- حالاپاشو خودتو جمع و جور کن. این مرغ رو هم بنداز تو قفس.

۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه

زیستن

نمیدونم تا حالا به این موضوع رسیدین که چه بیهوده زندگی کرده اید یا نه. هر ازگاهی این سوال توذهنم میاد که تو این زندگی چی بدست آوردم یا چی باید بدست بیارم. خلاصه بعضی وقتها بد جور ی اذیت می شم. شاید الکی خودمو آزار میدم. نمیدونم. شایدم همه اینجوری باشن. همیشه با یسری جواب سر خودمو شیره مالوندم. حالا هم تو این تفکرات دارم غرق میشم. تا ببینم چی میشه آخر سر.

۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

ماه رمضان و ...

این ماه رمضون هم رسید. اینگاری همین دیروز بود که با برو بچ در لوون افطار می خوردیم و چه زود گذشت. واقعا زود. نمودونم باید آرزو داشت زمان سریع بگذره یا نه. با بچه ها که بودم سختیهای ماه رمضون رخ ننمود و همه چی خوب گذشت. اما امسال همین روزه اولی منو به تته پته انداخته لاکردار. حس کار کردن هم ندارم به هیچ وجه. اسرار هم نکن. میخوام همش فرار کنم.
- به کجا؟
باورت میشه نمیدوونم. فقط میخوام برم.
-ولی آخرش چی. هان. باید دوباره برگشت.
دلم کمی هوای خوونه رو کرده. تو لوون همیشه آخره هفته با علی و محمد بدنبال چرخ زدن تو مراکز خریدو دری پرتی گفتن. البته غیبت و ازار و اذیت دیگران چاشنیش بود. و لی افسوس خوردن که فایده نداره. ولی نه من که افسوس نمیخورم دارم خاطراتم رو مرور می کنم.
- آره تو که راست میگی.
بگذریم ولی ماه رمضون تنهای اصلا نمی چسبه. حداقل به من که نمی چسبه. خدا به خیر بگذروونه.

۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

همیاری زندگی

مگه تو کی هستی هان کی هستی چرا فکر می کنی زندگی باید تمام وسایل آرامش رو برات جور کنه. تو چه گلی به سر این دنیا زدی هان. تو مگه جز تن پروری چیزه دیگه بلدی. نصف عمرت که رفت. نصفه دیگه هم میره و ول معطلی. همیشه میگفتی هیچ وقت نمی خواهی به گذشته برگردی، هان پس چی شد پشیمون شدی نه، می خواهی بر گردی به قدیما چی رو ثابت کنی. فکر کن الان همون زمان مورد نظرت هست. خوب هر کاری می خواهی انجام بده.

۱۳۸۷ شهریور ۷, پنجشنبه

اسلام و زن

اگه شما هم مثل یک بدبخت برای امضای یک قرارداد 3 ساعت با قطار بری و 3 ساعت هم برگردی هزار تا فکر میاد تو اوون کلت و آخر سر هم می رسی به اینجا که این اسلام به این خانومها چه ظلمی کرده. من جای این خانومها بودم یک کاری میکردم. نگاهش دقیقا نگاه مشتری به یک کالا میماند. حالا چرا خانوما هیچی نمی گن یا خوششون میاد یا اینکه خر هستن. حالا یه مسئله دیگه هم هستا، شاید اسلام بنده خدا بی تقصیره و یک سری الکی این مساله رو مطرح کردن. حالا از من گفتن بقیه اش بر می گرده به همت این خانوما.

۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

به یاد اخوان ثالث

بعضی از این شاعران آنچنان زیبا شعر می سرایند که واقعا منو یه تکونی می دن، اخوان یکی از اون شاعراست. روحش شاد.
قاصدك !
هان ، چه خبر آوردي ؟
از كجا وز كه خبر آوردي ؟
خوش خبر باشي ، اما ،‌اما
گرد بام و بر من بي ثمر مي گردي
انتظار خبري نيست مرا
نه ز ياري نه ز ديار دیاری
برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند
قاصدك در دل من همه كورند و كرند
دست بردار ازين در وطن خويش غريب
قاصد تجربه هاي همه تلخ با دلم مي گويد
كه دروغي تو ، دروغ كه فريبي تو ، فريب
...
...
راستي آيا جايي خبري هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمي ، جايي ؟
در اجاقي طمعه شعله نمي ورزد خردك شرري هست هنوز ؟
قاصدك ابرهاي همه عالم شب و روز در دلم مي گريند

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

دوباره عشق

زندگی در جریانه، چه تو خوش باشی یا نباشی. مشکل زیستن نیست، چطور زیستنه. سعی کن همیشه آخر روز یک نگاهی به روزی که گذروندی بندازی. با این کار می توونی یک جورایی از روزمرگی فرار کنی . هر وقت دیدی که روزهای عمرت مثل همه بدوون داری زندگی رو می بازی. اگه دیدی روزات با هم فرق داره اما بازم یک چیزی کم داری، دنباله چیزی نگرد. اوون کمبود هموون عشقه. آدمه عاشق هیچ وقت به روز مرگی دچار نمی شه. بیاییم سعی کنیم عاشقانه زندگی کنیم.

سرافکندگی

این المپیک هم با تمام هیبتش تموم شد. روسیاهیش هم موند برای ورزش کشور. یک جورایی خجالت زده هستم. با حدود 70 میلیون جمعیت 2 مدال. من جای این رییس و روسا بودم استعفا میدادم. اگه اینا یکم فقط یکم برای خودشوون احترام قایل بودن می رفتن ولی حیف. همش باید افسوس خورد. میدونین بدیش چیه. اینه که این خارجی ها همه چیز رو مینویسن پای گلابی بودن ایرانی ها.

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

دنیای ما

یکی بود یکی نبود اما هر چی که بود،آرووم نبود ولوله بود. حاج آقا دعا می خووند، ملای مکتب دم به دم بچه ها رو ادب می کرد خلاصه هر کسی کاری می کرد. اولش همه چیزه این دنیا سر جاش بود ولی وقتی رسید به دومش همه چیزش قاطی شد. حاج آقا قمار می کرد، ملای مکتب شده بود یه تاجر و بیا ببین چه ها می کرد. اما این اول و دوم برای مردم عادی هیچ فرقی نکرد. نم نمک مردم به این وضع عادت کردن. هیچ کس حسی نداشت. همه با خودشوون فکر می کردن شاید اگه سومش بیاد وضع بد تر میشه.......

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

من و خدا

تو این فکرم که پس از مرگ بدهکارم یا طلبکارم. طرف حسابم هم با خداست. بنده خدا حسابش جداست. فرض می کنیم با هیچ خلقی حساب کتاب ندارم. باید بگم رابطه ام با خدا بیشتر تجاری بوده تا چیزدیگه(شرمنده ام). به این فکرم که دفعه اول که خدا رو می بینم سر صحبت رو چطور باید باز کنم. این رو باید اضافه کنم که اوون دنیا هم انرژی یه معضل هست و جهنمی در کار نیست. اصل مطلب اینست که از خالق تشکر کنم یا نه وگرنه که همه بهشتی هستیم. یک مدتی بود که هم من حرفشو می فهمیدم و هم اوون حرف منو. بعدها اوضاع خراب شد. البته عقیدم اینه که خراب کرد. منم این وسط بی تقصیر نبودم. خلاصه گذشت و گذشت، کمی بهتر شد، ولی فکرمی کنم به خوبی قدیما نشد. نمی دوونم اگه بهش بگم چرا اوون نعمت رو بهم ندادی چه جوابی بهم میده. یک موقع نگه زیادیت میشد. اینو میدوونم که برای نعمتهایی که داده باید پاسخگوبود. .....
نمی خواهم همه این چند روز رو شرح بدهم، نتیجه نهایی اینکه اگر تو این عمر بتوانم نعمتها رو استفاده کنم و خودم از نتیجه راضی باشم نعمتهای بیشتری از راه میرسه، چراکه باید برای داده ها پاسخگو باشم.

۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

اینم یک نوع کل کل

حافظ شیرازی :
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
صائب تبریزی :
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
شهریار:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

انقلاب مشروطه

نان به یک نرخ نمی ماند در این بازار
آدمی نیز به یک ارج و بها
در جوانی پدرم
سنگک یک من یک شاهی بر خوانش بود
و چه شب ها که به شوق
پاسداری می داد
بر در مجلس شورا تا صبح
تا که مشروطه نیفتد به کف استبداد
سیاوش کسرایی

۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

زمان

معلقم. تو یه حالتی گرفتارم،یه جوری میخوام از این زمین و زمان عبور کنم. چقدر صبر پیشه کنم. زمان داره برام یه ترمز میشه. بسی خشنود میشدم اگه یکم، فقط یکم سرعت این کاروان بیشتر میشد. دلم میخواست میتونستم مثل در آوردن یک لباس از تن، این لباس عاریه زمان رو از تن میکندم. میرفتم به قدیما، یکسری به پدربزرگ میزدم. از اونجا میرفتم به کنار مادربزرگ، باهاش یه چاق سلامتی میکردم. اگه میشد همیشه پیشش میموندم. زمان رو نگه میداشتم. بعدش خوب معلومه زمان رو میبردم جلو،خرداد 83. شاید میشد بیشتر میموندم تو اون زمان. باز میام جلو تر میرم سر کار، داره برف میاد. پیاده گز میکنم تاااا پارک وئ. امروز دوشنبه هست،کلاس زبان دارم. تو راه کلمات جدید رو زمزمه میکنم. میرسم به پارک وی. برف سبک شده. سوار ماشین بسمت ونک،چه خوب بازم یک ربعی باید پیاده راه برم. کاشکی حالا حالا نرسم. تلفن زنگ میزنه مامان یه پیغام داشت. بعد از ظهر خونه مادر جون میرن. بابا از سر کار ملحق میشه. چه قدر رفتن خونه مادرجون رو بعد از یک روز کاری و یک کلاس زبان که دلخوشیت برای فرار از زندگی و روزمرگی هست حال میده. عمه هم که حتما هست. کلی کنار خانواده. کلی میتونم معنای مهربونی رو بچشم. ونک رسیدم. کلی آدم...سر کار: بر و بچ تک تک میان اتفاق خاصی نیست. ساعت 3و نیم هست. باید راه بیافتم. این کلاس رفتنو چقدر دوست دارم..تو کلاس:با بچه ها آلمانی بحث میکنیم...ساعت 5 و 45 کلاس تموم تا 5 شنبه. میدوونه 7تیر..خوونه مادربزگ...سنگینی این لباس زمان، منو به خودم میاره. وای باید بکشم سنگینیه این لکنته رو دوباره...
ای زمان، آیا میتوان تو را ترک گفت
و تو ای مکان چه دلبستگیها که به تو نیست
مرا تا ابد گرفتار خود ساخته اید...

۱۳۸۷ مرداد ۸, سه‌شنبه

اردبيل

چند روز پيش با خودم يه خلوتي كردم. تو اين فكر بودم چي ميشد من معروف ميشدم. داشتم با خودم حساب كتاب مي كردم كه چي كم دارم و چي زياد. بخاطر اينكه فرهنگ ايران رو بهتر درك ميكنم خودم رو با ايراني هاي موفق مي سنجيدم. پس از كلي سرو كله زدن با خودم فهميدم اشكال كارم كجاست. آقا جون يك ايراني موفق مي باشد اگر و تنها اگر يك جوري با اردبيل در ارتباط باشد. ميگي نه...خودت حساب كن.

۱۳۸۷ مرداد ۱, سه‌شنبه

هجرت

نميدونم چرا يسري كه از ايران خارج ميشن هر چي درباره ايران باهاشون حرف مي زنيم يك جمله بيش نميگن: به گوره باباش. مگه ميشه بگيم به گوره باباش. اصلا موضوع ربطي به سياست نداره. قاطي نكنين. من با اين ور آبيها اصلا بحث سياسي نمي كنم. اينا اگه عقل داشتن اونموقع كه حنجرم از فرياد متورم شده بود ميرفتن راي ميدادن. حالا جالب يكسري از كرده خود نادم نيستن. جدا مگه خر شاخ و دم داره. چقدر از مساله پرت شدم. خلاصه ميشه از جاي كه قريب ٢۵ سال باهاش آشنا بودي بياي يه جا كه اصلا انسي باهاش نداري و پشت پا بزني به همه چيز. من فكر ميكنم اينا خودشوون رو گول ميزنند يا واقعا زندگي رو چپكي گرفتن. اميد وارم هر جا هستن تنشون سالم لبشوون خندون باشه. بياييم يكم نگاهمون رو به زندگي عوض كنيم.
والسلام
اين مرد خود پرست
اين ديو، اين رها شده از بند
مست مست
استاده روبه روي من و
خيره در منست
***
گفتم به خويشتن
آيا توان رستنم از اين نگاه هست ؟
مشتي زدم به سينه او،
ناگهان دريغ
آئينه تمام قد روبه رو شكست .

۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

خسرو هم رفت

چقدرسخته ميشنوي يك كسي كه دوستش داري و هزار خاطره از دنيا رفته يك جاي شايد بهتر از اينجا شايد هم بدتر. خسرو شكيبايي هم رفت. يك وقت هست انتظار يك خبر رو داري ولي در مورد خسرو شكيبايي اصلا. هيچ وقت در مصاحبتش نبودم ولي نيازم رو از فيلمهاش طلب ميكردم. خوشا به حالت كه رفتي اما خاطراتت رو براي ما گذاشتي.هميشه اون صحنه سربالايي تو اليهه(مبشر) تو ذهنمه. با يك باروني و زمزمه اي بر لبان. خسروي عزيز ازت متشكرم متشكر.....
ما همه همسفريم
كاروان ميرود و ميرود آهسته براه
مقصدش سوي خدا آمدهايم-
باز هم رهسپر كوي خدائيم همه
ما همه همسفريم
ليك در راه سفر-
غم و شادي بهم است
ساعتي در ره اين دشت غريب-
ميرسد «راهروي خسته» به «خرم كده» يي
لحظه يي در دل اين وادي پير-
ميرسد «همسفري شاد» به «ماتمكده»يي

۱۳۸۷ تیر ۲۶, چهارشنبه

فوايد غربت

هميشه فکر مي كردم اگه برگردم ايران هيچ چيزي در اين چند وقت به دست نياوردم. الان که فکر ميکنم ميبينم اشتباه مي كردم اينجا اونقدر با خودم تنها بودم که فرصت پيدا کنم کمي فکر کنم. الان ميبينم که واقعاً اين تنهايي نياز بود براي ساختن روح و روان شايد هيچ وقت چنين فرصتي دست نده که نميده. تنهايي عذاب آوره ولي بعدش نتيجش به نظر من بدک نيست.

۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

روز پدر

پارسال به اين وقت ,تقريباً, ايران بودم. پيش خانواده روز پدر.
بچه که بودم بعضي وقتا بابا رو نميديدم فقط حضورش رو حس مي كردم حتي جمعه ها بنده خدا چه قدر زحمت مي كشيد و من اصلا درکش نميکردم. کاشکي الان اون موقع ها بود اينقدر بيدار ميموندم که وقتي ميومد خونه ازش تشکر کنم ببوسمش. واي که چقدر فرصت از دست دادم امان از دست تو هامن امان...
بابا, دوست دارم.
***
اي قهرمان خسته تن و خسته جان من !
دانم تو كيستي
دانم تو چيستي
يكعمر در سراچه دلتنگ زندگي ـ
مردانه زيستي
در پيش خلق، خنده بلب داشتي ولي ـ
پنهان گريستي .
در چشم من مسيح بزرگ زمانه اي
اي مرد پاكزاد
بر جان پاك تو ـ
از من درود باد ـ
از من درود باد .

۱۳۸۷ تیر ۲۴, دوشنبه

حسرت

با تمام حسرت به دنبال يک صدا فقط يک صدا,
با تمنا با خواهش,
صدايم کن تا به فهمم مرا درك ميکني

۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

تزوير

اكنون،
لبخند خنجري ست
آغشته،
- زهرناك،
و اشك،
- اشك، دانه تزوير زندگي ست.

۱۳۸۷ تیر ۲۱, جمعه

توقع

هميشه به دوران بچگيم حسودي ميکنم. اين حس ممکنه از روي تنبلي مياد ولي از هر جا كه مي خواد بياد. هميشه به ياد بچگيم مي افتم فکر ميکنم اون موقع ها آدم موفق تري از الان بودم. يک سردرگمي دارم نميدونم الان فهمم بيشتر شده و سطح توقع بيشتر يا بهتر بگم در دوران بچگي فهم از زندگي کمتر داشتم. شايد اون موقع دوران استعداد هاي بالقوه بوده که الان بالفعل نشده. واقعا گيجم. نميدونم..... يک جورايي آزارم ميده.

۱۳۸۷ تیر ۲۰, پنجشنبه

عافيت طلبي

نميدونم خوبه يا بد هميشه دنباله عافيت طلبي بودن رو ميگم. آيا بايد کار کرد تا در آينده استراحت کرد. در موردش زياد فکر کردم ولي به هيچ نتيجه نرسيدم خودم كه آدمه عافيت طلبي هستم ولي واقعا بايد اينجور بود يا نه. تا حالا از خودتون پرسيدين كه بعدش چيه يا مثله بز کار کردين و کار کردين و کار.
بعضي وقتا فکر ميکنم و با خودم ميگم هامن بي خيال از تو که گذشت تو کارکن و هيچ توقع هم از کسي نداشته باش. ...

۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه

آيا چه كس تو را از مهربان شدن با من مايوس مي كند؟

- با من .
در دستهاي تو،
آيا كدام رمز بشارت نهفته بود ؟
كز من دريغ كردي .

تنها تويي،
مثل پرنده هاي بهاري در آفتاب
مثل زلال قطره باران صبحدم
مثل نسيم سرد سحر،
- مثل سحر آب
آواز مهرباني تو با من،
در كوچه باغهاي محبت،
مثل شكوفه هاي سپيد سيب،
ايثار سادگي ست .

افسوس !
آيا چه كس تو را،
از مهربان شدن با من،
مايوس مي كند ؟

تاثير محيط

آدمه مثبت بيني نيستم.
شنيدين مردم ميگن فلاني آدم خوبي هست چون آزارش به کسي نميرسه. ولي بابا يکم دقت کنين آدم خوب کسي هست كه خيرش به آدميزاد برسه.
خوب اينم از تاثيرت محيط هست اينقدر نامهرباني ديده ايم که نگو.
يه کم فکر کنين..... درست ميگم نه.

۱۳۸۷ خرداد ۱۳, دوشنبه

فوتبال

آقا از اوون بچگی(نکه الان خیلی بزرگی) ما با این فوتبال حرص خوردیم تا شدیم اینی که الان هست. دهنتون سرویس(فوتبالیستها منظورم هست). یه مثل قدیمی میگه: ک.. گش..د پارو بزن. من نمبدوونم اینها رو از کجا میارن. اصلا میدونین چیه، فوتبالیستی که دیپلم ریاضی نداشته باشه ها با یه بز توفیر نداره، ماشالله همشون هم، فوق یا دکترای تربیت بدنی دارن. بابا جان عمتون .... هر بار با خودم مبگم دیگه نگاه نمیکنم مگه میش، دیگه واقعا بریدم.

۱۳۸۷ خرداد ۱۱, شنبه

به یاد عزیزترین

هر وقت دلم میگیره یه شعر نجاتم مبده، این بار اخوان ثالث، واقعا شعریه تکونکی به من میده. کاشکی یکم استعداد شعر داشتم، شاید دارم و نمیدوونم.
در آن پر شور لحظه
دل من با چه اصراري ترا خواست،
و من ميدانم چرا خواست،
و مي دانم كه پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده
كه نامش عمر و دنياست ،
اگر باشي تو با من، خوب و جاويدان و زيباست

تحریم؟

چند روز پیش خوندم که یک بانک خارجی داره تو ایران شعبه می زنه یا زده. اصلا حس این که برم دنبال اسم و فامیلش رو نداشتم. فقط دارم واقعا به عینه می بینم همه یه جورایی سر کاریم. تا دیروز می گفتن بانکهای ایران تحریم، امروز یه بانک خارجی تاسیس میشه. اگه پیدا کنم عامل این سر کار گذاشتن رو میدونم چیکارش کنم. با خودم خیلی کلنجار میرم که دیگه این سایت خوونی رو بذارم کنار باز روز بعد دنبال اخبار می چرخم. بابا شدم مثل کش قیتوون(املاش درسته؟) هر اخبار کلی آزارم میده.

۱۳۸۷ خرداد ۷, سه‌شنبه

زندگی

از اون روزهایی که خودم رو شناختم، به هدف زندگی کردن فکر کردم، هیچوقت به یه نتیجه معقول نرسیدم.شاید عقلم کمه؟ هر جا که بحث زندگی بود همه می گفتن آقا از زندگی لذت ببرین، خوش باشین. کدوم از این آدمهای موفق(به معنای واقعی نه دانشجوی دکترای کانادا و بلاد غرب) بدون عذاب و دغدغه به جایی رسیده؟
پس از این 29 سال باید گفت ما زاده شدیم فقط برای عذاب و دیگر هیچ. زندگی یعنی عذاب عذاب عذاب. غیر این داریم خودمون رو گول می زنیم. دیگه درک این موضوع و هضمش برام راحته که دنبال آرامش نباشم و نخواهم بود. ولی برای اینکه با این زجر و عذاب همیشگی کنار بیایم، یه جورایی باهاش ارتباط برقرار کردم و باهاش حال می کنم.
در پيش چشم دنيا
دوران عمر ما
يك قطره دربرابر اقيانوس

در چشمهاي آنهمه خورشيد كهكشان
عمر جهانيان
كم سوتراز حقارت يك فانوس
افسوس !

۱۳۸۷ خرداد ۶, دوشنبه

کاراکترسیاست

یه چندتایی کتاب از این آدمهایی که در اوایل انقلاب بر سر کار اومدن خوندم،هر کدوم میگن من فلان کارو کردم و از این حرفها، یکی نیست بگه جان عمه جانت شعر نگو، تو اگه کارت درست بود که کله نمی شدی. سیاست که خاله بازی نیست. نظرم اینه که هر کی میخواد با راستگویی بیاد جلو یک احمق بیش نیس. .... یه چیزه دیگه، هیچوقت نگین ما میخواهیم زندگیمون رو بکنیم و به دین و این چیزها هم کاری نداریم، اگه توی یک کشوری مثل ایران می خواهین زندگی کنین این رو بدونین که اگه شما هم به دین کاری نداشته باشین، دین به شما کار داره می گی نه، امتحانش کن.........

سیب

بعضی وقتها یا شاید همه وقتها یه شعر از شاعری خوب، حمید مصدق:
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی
و هنوز سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت

۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

بیکاری ها...

این دومین باری هست که به ابطحی گیردادن، بنده خدا بجای اینکه بنویسه شهادت حضرت زهرا، نوشته وفات. حالا یه سری احمق داد و بیداد میکنن. آخه ساده لوح مهم اینه که ایشون از این دیار کوچ کردن. واقعا با وجود این آدمها چی در انتظار ماست. فک اسلام و حضرتش روآوردن پایین. http://www.taakhar.blogfa.com/post-168.aspx

۱۳۸۷ خرداد ۳, جمعه

سیاست،شک...

چند وقت پیش یک کتاب از این آقای علیرضای نوری زاده خوندم در مورد قتلهای زنجیره ای(سونای زعفرانیه)، کلا از نظر سیاسی با یه بز فرق ندارم، ولی یه چیز هایی توش هست که آزاردهنده هست. بکلی آدمی رو یه شک میندازه، به آدمها، روابط، محیط...... شک میکنی به باورهات، واقعا همه ما بازیچه هستیم؟ ......یه جورایی فکر میکنم خدا دیگه کاری به کاره دنیا نداره و داره یه دنیای دیگه میسازه، حتما تجربه اش هم بیشتر شده.....این احتمال رو می تونی بدی که همه همدست هستن. این سیاست با همه این حرفا شیرینه، لااقل از دور که این جور به نظر میاد. در مورد صحت این کتاب هیچی نمی تونم بگم، خودتون قضاوت کنین.http://rapidshare.com/files/61430777/Sonaye_zaferanie.zip

نقد و سی نما

قضیه از این قراره که این آقایوون منتقد سی نما ادعا دارن که این سی نماگرها اصلا نمی فهمن چی میسازن و این منتقدها هستن که ساخته این بدبختها رو می پرورانند، منظورم موضوع فیلم. یه جورایی با این اهل نقد حال نمی کنم.

میلیونر

امروز با بچه های خاک پاک بلژیک ساکن لوون توی یک کافه نشسته بودیم، بحث سر این بود که اگه کلی پول گیرمون بیاد هر کی چه میکنه، اصلا نمی خوام قضاوتی کنم، یه سری می خواستن سرمایه گذاری کنن، یکی نیکوکاریش گل کرد، ولی خیلی حسودیم شد به اوونی که اصلا به پولدار بودن فکر نکرده بود. بعضیها چقدر راحت هستن، خوش به حالشوون...حالا مرتب حرص بخور...