۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

برگ

درخت را بنگر و چرخه ایثار را
که چطور در پاییز هزار رنگ
آن برگ، آن برگ که در بهار رویانیده شد
خود را با چه لذتی و سروری، رقصان
از درخت جدا میکند و به پای آن میاندازد
تا شاید بتواند نیک رفتاری درخت را ارج دهد
تا شاید سبب رویش برگهای دگر در بهاری دگر باشد.
و این ادامه دارد...
غريو باد هياهوگر
- به باغها پيچيد
و كوچه باغ پر از برگهاي زرد سرگردان شد
و خاك باغ در انبوه برگهاي خزان ديده
-محو گشت
- پنهان شد
و باد برگ درختان باغ را پير است
درخت عريان شد

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

راه بی بازگشت

از خرید بر می گشت. 15 دقیقه تا حرکت اتوبوس مونده بود. آهی کشید و نشست روی صندلی. کتابی رو از کوله اش در آورد و شروع کرد به خوندن. یکی دو صفحه خوند و دوباره رفت تو فکر. دوباره اون فکر کذایی اومد تو ذهنش. با خودش فکر میکرد که آیا راهش رو درست اوومده، اگه اشتباه باشه که فاتحه زندگی رو باید می خوند. داخل اتوبوس تلاش میکرد تا رو کتاب تمرکز کنه اما نمی تونست. اوون ته ته دلش امید داشت و حتی باور که راهش درسته اما همون لحظه که میرفت تا نتیجه بگیره و دیگه به این موضوع فکر نکنه دوباره اوون نفرین شده پیداش میشد. از اتوبوس پیاده شد و میان مشغولات زندگی گم شد ولی میدونه هر وقت سرش خلوت بشه اوون نفرین شده با اوون افکار برمیگرده...

۱۳۸۷ آبان ۲۳, پنجشنبه

دنبال یک راه فرار

یک چند روزی میشه که حواسم پرت و پلاست. تو حافظه ام دنبال رویدادها میدوم. اونا هم منو تو یک پیچ و واپیچی میبرند که خلاصی ازش راحت نیست. خودم هنوز نفهمیدم دنبال چی میگردم. شاید یه نوع فرار هست ولی هر چی با خودم کلنجار میرم نمیدونم فرار از چی یا از کی؟ فعلا که سر در هوا هستم. یک مروری میکنم تو اتفاق هایی که در این تقریبا 2 سال افتاده. دنبال یه رابطه منطقی میگردم. همیشه همینجور بوده، هر اتفاقی که میفته رو با اتفاقاته قبلش مقایسه میکنم. شاید بعضی وقتا جواب نمیده ولی تو چنتا زمینه جواب داده و حتی منتظره یک حادثه مرتبط در آینده هستم. این هفته ها دارن میان و میرن اما زیاد جالب به نظر نمیان. تا ببینیم چی پیش میاد. شاید اگه یه راه پیدا کنم و از خودم عبور کنم( با عبور فیزیکی اشتباه نگیرین)تمام قضایا حل بشه.

۱۳۸۷ آبان ۱۹, یکشنبه

یاد یاران

درختان بادام باغ
امروز شادم نمی کنند
که یادآورتوهستند(بورخس)
از سر کار که برمیگردم دنبال یک بوی آشنا میگردم. میخوام با توسل به اون روحم رو از این زندان تن آزاد کنم. اولین جا که میره سری میزنه به باغهای گردو و بادام پدربزرگ. میدونه که دیگه چیز قابلی یافت نمیشه ولی عادت و خودش میره. دنبال چشمهای مهربونش میگرده. تازگیها یک کشفی کرده....
جای بزرگی نیست. ولی تا تموم سوراخ ها رو نگرده بر نمیگرده. بر خلاف بورخس که از درختای مذکور شاد نمیشه من کلی لذت می برم. این دنبال بوی آشنا از بچگی بامن هست و ربطی به زمان و مکان نداره. در این سفر روح، آنقدر تصویر در ذهنم شکل میگیره که نمیذاره چیزی بازگو کنم....

۱۳۸۷ آبان ۱۳, دوشنبه

میاد اون زمان که...

کسی رو نبینیم بادست نیاز به طرف دیگران.
بچه ها همه خندون باشن.
کسی به کسی حسادت نکنه.
مرگی نباشه و تولدی هم.
همه به هم لبخند بزنن.
همیشه با دوستات باشی.
غم نباشه.
بابایی زنده باشه.
خاله جونم دوباره بیاد خونه.
همه اینا میشه اگه یکم آدم باشم.
اگه مصیبتی نباشه که قدر لحظه ها رو نمیدونم.
بازم اینا رو میبینم، درست نمیشم.
بهتره بگم: میاد روزی که مثل آدم رفتار کنم...