۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

آسمان آبی

هر از گاهی به عقب نگاهی میکنم. دلم تنگ میشه برای بی مسوولیتی. چه در برابر خودم و چه دیگران. شاید مشکل از منه. هر جوری که نیگاه میکنم چیز خاصی نظرم رو جلب نمی کنه. شاید هم یک نوع عادت به این وضع و یا شایدم وضعیت قبلی رو فراموش کردم. دلم هوای یک گندمزار سبز کرده تو اردیبهشت ماه با یک نسیم ملایم، صدای پای آب که داره تند و تند تو مسیر جویبار میدود و به من میگه بدو بیا دنبالم. دوست دارم تو اون نزدیکیها پیرمرد و پیرزن زندگیه من هم باشن. همیشه یادشون آرامش برام میاره و بی اختیار رو لبام یک خنده ظاهر میشه. عصر جمعه ها تو بچگی زمان خوبی نبود. یک نوع دلشوره منو فرامیگرفت. ولی الان هیچ تفاوتی برام نداره. یه برداشت اینه که دیگه مثل اون زمانها معصومیت ندارم.کِی فکرشو میکردم یک روزی اینجا تو نورنبرگ باشم و یاد و خاطراتم رو مرور کنم. دلم برای خودم تنگ شده..
آسمان آبی آبی
فکرم قرمز
همچو یک ماهی تنگ
میدود هر سو
بیقرارِ
باز باران
صفحه فکر و گمانم نمناک
ماهی بیچاره
راه را گم کرد
پناهی نیست
خسته و تنها خود را به سیلاب سپرد

۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

معجزه

دنبال یک معجزه میگردم.
حال و احوالمو دگرگون کنه. کمی پیچ خوردم تو خودم.
یکی باید بازم کنه. دیگه کاری ازم بر نمیاد.
دنبال یک معجزه ام یک معجزه..
زودتر اتفاق بیافته بهتره...

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

پرواز

- سوار موتور زمان شدم. کی؟
- دیشب.
خیلی طول کشید. همه جا سرک کشیدم. بیشتر تو دوران دبستان. کلی صفا کردم. یه لحظاتیش واقعا ماندگارِِِ هست.

۱۳۸۷ دی ۲۵, چهارشنبه

محرم

امسال بیش از پارسال یاد دوران گذشته و محرم افتادم. هر سال من و وحید و توحید از اول تا دهم میرفتیم انواع هیاتها. یکی از معروفترین اونها هم گلشن بود. نزدیک محل زندگی بود و براحتی در رفت وآمد بودیم. این برنامه تقریبا تا دوران دبیرستان ادامه داشت. ما زیاد کاری به محرم نداشتیم و برنامه های خودمون را پیگیری میکردیم. این برنامه ها جز برنامه های محرمانه هست. چون به جز خودمون کسی سر از این برنامه ها در نمیاورد. اگه از نظر بودجه کمی دست و بالمون باز بود،این امکان وجود داشت که هر کدوم از ماها کاری غیر از کار الان داشتیم. بماند دیگه جای گله نیست. فکر میکنم یکمی هم کم کاری کردیم. خلاصه محرم که میاد، با خودش کلی خاطره میاره. نمیدونم باید بگم یاد اون روزا بخیر یا نه. یکجورایی دلم تنگه برای اون زمانها....

۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

باز گم شدم

چشمهایم بسته است. دارم همه جارو زیر و رو میکنم،باشد که خودم رو پیدا کنم. وقتی گم میشم خیلی طول میکشه تا خودم رو بیابم. باید دنبال یک نشونی بگردم. داره یه چیزهایی یادم میاد. زمان و مکان گم شدنم یادم میاد، اما اگه از اونجا رفته باشم چی. چشمهام رو باز میکنم، باید سریع راه بیافتم...