۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

نگاه مهربان

منتظر دیدارم. فکر میکنم انتظارش شیرین تر از خودشِ (منظور دیدار). دلم برای صورت مهربانشون به باریکه مو شده. نمودونم میبینم باید چه کنم. یکیشون که زمین گیره و شنبه به سراغش میرم. اون نگاه مهربان و اون خواهش نگاهش منو دوباره به اون دورها میبره. هر چه بیشتر در اون زمان میچرخم دل کندن برام سخت تر میشه. صدای قدم زدنش در حیاط، ایوون، پله ها شده لالا یی برای این روح خسته گرفتار در بدن. نه من قدر زمان دانستم و نه قدر مکان. کجاست روزهای زیبای من. ساعت حدود 5و نیم هست. دارم از دانشگاه بر میگردم. کلی تو راه فکر میکنم که برا امتحانات برنامه ریزی کنم. سرازیری رو رد میکنم و خم کوچه رو پشت سر میزارم. خوونه معلوم میشه. اول کوچه 2 تا تخته سنگ در دو طرف قرار داره. 2 تا سن گذشته در 2 طرف نشسته اند. حتما دارن از خاطرات میگن که حتما همین طور هم هست. سلام میدم و از کنارشون گذر... از پله ها بالا میرم. در رو باز میکنم. باز صدای قدم زدنش میاد. سلام میدم.
- اومدی ننه جون.
با این حرف تمام خستگیم در میره. میشینم رو صندلی. داره آشپزی میکنه. میرم تو فکر..آیا زندگی همیشه اینجوری میمونه.

۱۳۸۷ مهر ۳, چهارشنبه

به آرامی آغاز به مردن می‌كنی

به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر سفر نكنی،
اگر كتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نكنی .
به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
زماني كه خودباوری را در خودت بكشی،
وقتی نگذاری ديگران به تو كمك كنند.
به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر هميشه از يك راه تكراری بروی ....
اگر روزمرّگی را تغيير ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نكنی،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكنی.
تو به آرامی آغاز به مردن می‏كنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايی كه چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌كنند، دوری كنی،.....
تو به آرامی آغاز به مردن می‌كنی
اگر هنگامی كه با شغلت،‌ يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض نكنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نكنی،
اگر ورای روياها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی كه حداقل يك بار در تمام زندگی‏ات ورای مصلحت‌انديشی بروی ...
-امروز زندگی را آغاز كن !
امروز مخاطره كن !
امروز كاری كن !
نگذار كه به آرامی بميری !
شادی را فراموش نكن
....پابلو نرودا......

باران مي بارد

با لبخند ٬
نشاني خانه ي تو را مي خواستم٬
همسايه ها مي گفتند سالها پيش٬
به دريا رفت٬
كسي ديگر از او ٬
خبر نداد٬
به خانه ي تو ٬
نزديك مي شوم ٬
تو را صدا مي كنم٬
در خانه را مي زنم ٬
باران مي بارد ٬
هنوز ٬
باران مي بارد
٬٫٫٫احمدرضا احمدي٫٫٫

۱۳۸۷ مهر ۲, سه‌شنبه

جنگ

یک چیزهاییشو یادم میاد. مثلا تو خیابون ولیعصر کرکره مغازهها نیمه کشیده بود. نمیدونم چرا مردم تو اون موقع هیچی نمیگفتن. همه پی کاره خودشون بودن. چه ظلمی که به ماها نشد. به اسم دفاع از میهن 8 سال مردم رو بیچاره کردن. همیشه خوشی زیاد این چیزها رو به ارمغان میاره. همین ه.ر که الان خودشو اصلاح طلب میدونه و اون ر.م.خ رهبر فقید. میخوام منتظر بمونم ببینم کی میشه جنایات این قوم در یک دادگاه بررسی بشه. مگه نه اینکه در تمام دنیا رسم بر اینه. شاید اگه بعد از اون 2سال اول جنگ، آقایون چنگ رو خاتمه میدادند، ایران عزیز جایگاهی بس بالاتر داشت. انتخابات رییس جمهوری نزدیک هست. تمام کسانی که احتمال کاندیداتوری شون میره اون زمانها برسر کار بودن، چه بسیارشان در همین سپاه. من به عنوان یک انسان آزاده رای میدهم ولی توقع دارم حداقل رییس جمهور آتی حق سخن گفتن رو به مردم بده و فکر کنم این کف توقعات هست. البته به حرفی که زدم اعتقادی ندارم. چون اگه تو این جامعه ایرانی کف توقع رو داشته باشی چیزی دامنت رو نمیگیره بل باید بالاترین حد رو بخواهی تا کف رو بدست آوری و البته من هم منظورم همان کف عملی است نه تئوری. چه خوب میشد اگه کسانی که بیش از من علم دارند جاده تفحص بر 8 سال جنگ رو ایجاد کنند. اگر من به اندازه نیاز دانش میداشتم آغازگر این راه میشدم.ولی افسوس در این حدو اندازه نمیباشم. شاید اگر آن 8 سال نبود من الان در جایی دیگر و کاری دیگر میکردم.

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

تحوٌل

تا حال به این موضوع خیلی فکر کردم که مسیر زندگی رو درست نمیرم. شاید اصلا دارم خلاف میرم. قبلا خیلی این مغز بیشتر راه میداد اما جدیدا دیگه یاریم نمیکنه به تپ تپ افتاده . تنبل شدم و از این رخوتم ناراحت. یک سیگنال تریگ میخوام. فکر کنم باید هم دامنه اش زیاد باشه و هم زمانش. شاید بعد از مش رمضون اوضام بِیتَر بشه. همیشه یادمه ایران که بودم اگه خسته میشدم گیر میدادم به فصل. میگفتم اگه فصل عوض بهتر میشم. حالا که فکر میکنم میبینم خدا هم چه کارایی میکنه. اما تغییر وضعیت ازتبستون به پاییز رو اصلا دوست ندارم. نمیدون مشکلش چیه ولی کلا"باهاش حال نمیکنم. دم رفتن داره میشه یکم اضطراب برا کسی که حدود 410 روز نزدیکانش رو ندیده. طبیعیه نه؟ ولی اضطرابش با کمی شادی همراست.

۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

همدم

شب از شبهای پاییزی ست.
از آن همدرد و بامن مهربان شبهای شک آور
ملول و خسته دل، گریان و طولانی.
شبی که در گمانم من که آیا بر شبم گرید،چنین همدرد،
ویا بر بامدادم گرید،از من نیز پنهانی.
و اینک خیره در من مهربان بینم
که دست سردوخیسش را
چو بالشتی سیه زیر سرم- بالین سوداها-گذارد شب
من این میگویم و دنباله دارد شب.

۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

مرور ذهن

آدم خاصی نیستم ولی نمیدونم چرا از دانشگاه و مدرسه خاطرات جالبی ندارم. منظورم خود مکان هست نه زمان. همیشه سستی داشتم و دارم ولی این ماه رمضون هم شده مزید بر علت. از وقتی ماه رمضون شده درست حسابی کار نکردم. همش در حال فرار هستم. تا قبل از رفتن باید 3 تا گزارش از 3 بخش مجزا بدم ولی فقط یکی از اونها تکمیل شده. اعتقادم به ماه رمضون ، فقط میخوام خودمو بسنجم که میتونم خودمو از یکسری کارها مثل خوردن باز بدارم یا نه. وگرنه اعتقادی به اینکه اگه روزه نگیرم جهنم رو شاخشه و این حرفا اونقدرها اعتقاد ندارم. اصولا تنهایی خودمو دوست دارم. بعضی وقتها کمی اذیت میشم ولی بهتر از اینه که با حرفها یا حرکات کسی رو بیازارم چه عمدی چه سهوی. در کل که نگاه میکنم به خودم زیاد ستم کردم و کلی پشیمونی. میخوام برگردم و جبرانش کنم ولی نمیدونم چطوری. احتمال بدم اینجا هم موندنی نباشم. باید دید آینده چی در نظر گرفته. هیچی رو ندونم این موضوع رو میدونم یک روز بر میگردم تا روزگارم رو در 221 کیلومتری جنوب غربی تهران بگذرونم.

۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

صدای پای دوست

تو خواب و بیدارم. باد داره با پرده بازی میکنه. حس ندارم بلندشم. تو فکر میرم. صدای قدم زدنش رو میشنوم. از آشپزخونه دراومد تو ایوون داره یک کاری میکنه نمیدونم چی. صدای قدمهاش نزدیکتر میشه. پرده رو میزنه کنار سلام میدم. قربون صدقه ام میره. میگه ساعت 5 هست. میگه اگه حال داری بریم صحرا یکم سبزی بچینم. میگم مخلصتم. راه می افتیم. لذت در کنارش بودن داره قلقلکم میده. به خودم میام،باز تو خاطراتم غرق شدم. یادش حلاوت خاصی داره، با این خاطرات زندگیم شیرین میشه.

سرزمینم وطنم

امروز با یکی بچه های بلژیک یک چتی کردم. حدود های ظهر بود. داره دکترا میخونه و خانومش هم داره اونجا کار میکنه. روز 14 از ایران برگشته بود و میدونست دارم میرم یک سری به سرزمین عزیزم بزنم. میگفت از من میشنوی نرو. میگفت همه به فکر پول هستن هیچکس زندگی نمیکنه. دلم چروکید. این واقعا بر میگرده به آدمها یا جوی که بوجود آوردن. بنده خدا میگفت همه میخوان یکجوری یه خونه بگیرن. دلم بیشتر گرفت. کاشکی میشد این کشور بیمار رو درمان کرد. میگفت خودتو به یک طریقی اینجا بند کن. خدایا چی میشنوم. من سرزمین موعودمو از تو میخوام. میخوام برگردم. میخوام اردیبهشت سرزمینو ببینم. تو کشتزار گندمش بی هراس بدوم. یعنی که چی برنگردم. میخوام با پاییزش برگ بریزم و با زمستونش به خواب برم. با بهارش گل بدم و تو تابستونش نتیجه. سرزمین عزیز باید درمان بشه. باید

۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

احساس

همیشه از بچگی یادمه میگفتن این خارجیها آدمهای بی عاطفه هستن. والا تو این مدت که بی عاطفگی ندیدم. داشتم در مورد شهرهای جالب اروپا با یکی از همکاران بحث میکردم. از بارسا شروع کردم و پاریس و برلین و رسیدم پراگ. بنده خدا میگفت شهر که عالیه اما مردمش یک جورایی بی عاطفه هستن و میخوان آدم بچاپن. یاد مشهد خودمون افتادم. خلاصه اینا هم از این چیزا حالیشونه ولی خوب با مرام هستن و زیاد غر نمیزنن.

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

نزدیک رفتن

هر چی نزدیکتر میشه دلشورم بیشتر میشه. ربطی به مکان و زمان نداره. کلا اگه قرار باشه برم سفر همش استرس دارم. استرس طبیعیه اما برای من انگاری یکم زیاده از حد. دلم لک زده برای خیابونه ولیعصر،شلوغی خیابون، ترافیک از پارک وی تا چراغ قرمز پسیان. روزهای آزادی و رهایی چه زود تموم شد و فقط خاطراتش مونده و بس. هوس سر کار ایران کردم. یوسف آباد. زمان ناهار چقدر خنده. یادش بخیر ماموریت کاشان. شرکت یه خوونه اجاره کرده بود. یادمه یه چند روزی از ماه رمضون هم اونجا بودم. کلا جالب بود. یک مشتری سی-ان-سی تو کاشان داشتم. یک چندباری رفتم کاراشو ردیف کردم. جای جالبی بود. کارخوونه کناره یه باغ با آب و هوایی مثل تفرش. صبحونه مشدی میرسید. مرد خووبی به نظر میومد. خلاصه دوران خوبی بود. زندگی میرفت من همراش.

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

ملاقات

اولین ملاقات رو یادم میاد. سرتا پا سبز بود. با اون سادگیش از همون اول به دلم نشست. چشمهاش کلی حرف داشت. یادش که می افتم کمی دلم چروک میشه. تو خرداد دیدمش. گفتم حالا بریم ببینیم چی تو چنتشه. یادم نمیاد درباره چی حرف زدیم ولی کم هم حرف نزدیم. فکرشم نمیکردم اینجوری سرنوشتم باهاش گره بخوره. حالا تو این دوران اگه یک روز صورت مهربونشو نبینم اینگاری یک چیز گم کردم.
می پرد مرغ نگاهم تا دور
میشود یک نقطه
هیچ دلهره ای نیست
میدانم که پرنده جلد است
بازمیگردد به خانه...

۱۳۸۷ شهریور ۲۰, چهارشنبه

عمر رفته

یک نگاهی به اطراف کرد. هیچ چیز مثل سابق نبود. همه چی عوض شده بود. دلش میخواست الان 20-30 سال قبل بود. تو خودش بود. یک مرور سریع به گذشته انداخت ولی سریع خودشو رها کرد. احساس بی محتوایی میکرد. به خودش اوومد. نه نه من کارم درست بوده ولی ته دلش یک چیزی فریاد میزد"کاش الان 20-30 سال قبل بود".

۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

فرصت

- میدونی یکسری فرصت هست که وقتی بدستش آوردی باید به نحو احسنت استفاده کنی.
- خوب استفاده کن. کی جلوتو گرفته.
- آخه وقتی تو اون موقعیت هستی درکش نمیکنی. وقتی ازش عبور کردی می فهمی وای چه فرصتی بود.
- من یک عقیده دارم و اون اینکه اگه غرق روز مرگی شدی و خواستی ازش در بیای به این سرنوشت دچار میشی.
- حرفت بجا ولی آدمیزاده دیگه. ولی حیف شد.
- حالا بگو چه فرصتی بود.
- ولش کن گذشته.
- تو که میدوونی من ولت نمیکنم تا بگی.
- آخه شاید کمی خنده دار بیاد.
- خوب باشه ولی مهم اینه که برای تو خنده دار نیست.
- یک زمانی که داشتم درس میخووندم، موضوع مال 10 سال پیش است. یک پیرمردی و یک پیرزنی بودن که من خیلی دوستشون داشتم و البته هنوز هم. پیرمرد به کار کشاورزی مشغول بود. بعضی وقتها برای آبیاری مزارع میرفت به کشتزارش ولی مهم زمانش بود. گاهی این زمان مصادف بود با نیمه های شب. تو اوون بهار با اوون هواش. هیچوقت فکر نکردم باهاش برم. ببینم این پیرمرد چه میکنه به تنهایی. شاید میره تا حرفهاش و با آب و باد بگه. ولی هر چه که بود راضی میرفت. الان که فکرش رو میکنم میبینم باید همیشه باهاش راهی میشدم. میرفتم. میرفتم تا کنار آتیشی که حتما بپا میکرد مینشستم و با باد و آتش و آب سخن میگفتم. و اگه می دونست که پاییز عمرش رسیده و تا زمستان مرگ راهی نداره همیشه با او میماندم. چه کنم که انسانی هستم پر از اشتباه. بدرود ای پیرمرد ای عزیز. دلم هوای با تو بودن کرده. کاش بودی و کاش...

۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

زندگی و ریاضیات

- میدونستی زندگی هرکس مثل یک تابع ریاضیه؟
- منظورت چیه؟
- یعنی مثل یک تابع که رسمش می کنی. نقطه عطف ، مینمم و ماکسیمم محلی و... داره.حالا اگه شانس بیاری و درجه 2 با ضریب منفی نباشه. که اگه باشه. واویلا. واقعا پیچیدست. محور ایکس حرکت تو میشه. همیشه قدر لحظات رو بدون که اگه اونجا که هستی ماکسیمم باشه وازش عبور کنی دیگه بدستش نمیاری. بگرد و معادله زندگیتو پیدا کن و بر اساس اوون حرکت کن...

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

قانع

- از زندگیت راضی هستی؟
- راستیتش نه.
- چی میخوای از زندگی؟
- یه چیز بگم نمیخندی بهم.
- خوب نه.
- هیچی نمخوام از زندگی.

۱۳۸۷ شهریور ۱۵, جمعه

مزاحم

- الو 110؟
- بله بفرمایید.
- آقا واقعا دیگه نمیتونم. همش مزاحم میشه.
- چه کسی مزاحم شماست؟شما که یک مرد هستید.
- مگه مردها مزاحم ندارن؟
- خوب حالا کی مزاحمتون شده.
- آقا جوون ولم نمیکنه. همش آویزونه.
- نگفتین کی؟
-زندگی آقا زندگی.

مرغ دل

- تاحالا گذاشتی مرغ دلت پر بکشه؟
- به کجا؟
- به هر جا که دوست داره.
- شوخی میکنی؟
- شوخیم کجا بود. جدی جدی میگم.
- آخه اگه ولش کنم سخت بر میگرده.
- پس تا حالا پرش دادی.لذتش جالبه نه.
- اولش خووبه. ولی وقتی میخواهی برش گردوونی واویلا. پدرت در میاد.
- اگه بد عادت بشه دیگه هیچ کاریش نمیشه کرد. بپا بد عادت نشه.
- ولی دسته من نیست. بعضی وقتها خودش میپره. اوون وقته که برگشتنش با حضرت عباس.
- حالاپاشو خودتو جمع و جور کن. این مرغ رو هم بنداز تو قفس.

۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه

زیستن

نمیدونم تا حالا به این موضوع رسیدین که چه بیهوده زندگی کرده اید یا نه. هر ازگاهی این سوال توذهنم میاد که تو این زندگی چی بدست آوردم یا چی باید بدست بیارم. خلاصه بعضی وقتها بد جور ی اذیت می شم. شاید الکی خودمو آزار میدم. نمیدونم. شایدم همه اینجوری باشن. همیشه با یسری جواب سر خودمو شیره مالوندم. حالا هم تو این تفکرات دارم غرق میشم. تا ببینم چی میشه آخر سر.

۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

ماه رمضان و ...

این ماه رمضون هم رسید. اینگاری همین دیروز بود که با برو بچ در لوون افطار می خوردیم و چه زود گذشت. واقعا زود. نمودونم باید آرزو داشت زمان سریع بگذره یا نه. با بچه ها که بودم سختیهای ماه رمضون رخ ننمود و همه چی خوب گذشت. اما امسال همین روزه اولی منو به تته پته انداخته لاکردار. حس کار کردن هم ندارم به هیچ وجه. اسرار هم نکن. میخوام همش فرار کنم.
- به کجا؟
باورت میشه نمیدوونم. فقط میخوام برم.
-ولی آخرش چی. هان. باید دوباره برگشت.
دلم کمی هوای خوونه رو کرده. تو لوون همیشه آخره هفته با علی و محمد بدنبال چرخ زدن تو مراکز خریدو دری پرتی گفتن. البته غیبت و ازار و اذیت دیگران چاشنیش بود. و لی افسوس خوردن که فایده نداره. ولی نه من که افسوس نمیخورم دارم خاطراتم رو مرور می کنم.
- آره تو که راست میگی.
بگذریم ولی ماه رمضون تنهای اصلا نمی چسبه. حداقل به من که نمی چسبه. خدا به خیر بگذروونه.