۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

همیاری زندگی

مگه تو کی هستی هان کی هستی چرا فکر می کنی زندگی باید تمام وسایل آرامش رو برات جور کنه. تو چه گلی به سر این دنیا زدی هان. تو مگه جز تن پروری چیزه دیگه بلدی. نصف عمرت که رفت. نصفه دیگه هم میره و ول معطلی. همیشه میگفتی هیچ وقت نمی خواهی به گذشته برگردی، هان پس چی شد پشیمون شدی نه، می خواهی بر گردی به قدیما چی رو ثابت کنی. فکر کن الان همون زمان مورد نظرت هست. خوب هر کاری می خواهی انجام بده.

۱۳۸۷ شهریور ۷, پنجشنبه

اسلام و زن

اگه شما هم مثل یک بدبخت برای امضای یک قرارداد 3 ساعت با قطار بری و 3 ساعت هم برگردی هزار تا فکر میاد تو اوون کلت و آخر سر هم می رسی به اینجا که این اسلام به این خانومها چه ظلمی کرده. من جای این خانومها بودم یک کاری میکردم. نگاهش دقیقا نگاه مشتری به یک کالا میماند. حالا چرا خانوما هیچی نمی گن یا خوششون میاد یا اینکه خر هستن. حالا یه مسئله دیگه هم هستا، شاید اسلام بنده خدا بی تقصیره و یک سری الکی این مساله رو مطرح کردن. حالا از من گفتن بقیه اش بر می گرده به همت این خانوما.

۱۳۸۷ شهریور ۴, دوشنبه

به یاد اخوان ثالث

بعضی از این شاعران آنچنان زیبا شعر می سرایند که واقعا منو یه تکونی می دن، اخوان یکی از اون شاعراست. روحش شاد.
قاصدك !
هان ، چه خبر آوردي ؟
از كجا وز كه خبر آوردي ؟
خوش خبر باشي ، اما ،‌اما
گرد بام و بر من بي ثمر مي گردي
انتظار خبري نيست مرا
نه ز ياري نه ز ديار دیاری
برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس
برو آنجا كه تو را منتظرند
قاصدك در دل من همه كورند و كرند
دست بردار ازين در وطن خويش غريب
قاصد تجربه هاي همه تلخ با دلم مي گويد
كه دروغي تو ، دروغ كه فريبي تو ، فريب
...
...
راستي آيا جايي خبري هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمي ، جايي ؟
در اجاقي طمعه شعله نمي ورزد خردك شرري هست هنوز ؟
قاصدك ابرهاي همه عالم شب و روز در دلم مي گريند

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

دوباره عشق

زندگی در جریانه، چه تو خوش باشی یا نباشی. مشکل زیستن نیست، چطور زیستنه. سعی کن همیشه آخر روز یک نگاهی به روزی که گذروندی بندازی. با این کار می توونی یک جورایی از روزمرگی فرار کنی . هر وقت دیدی که روزهای عمرت مثل همه بدوون داری زندگی رو می بازی. اگه دیدی روزات با هم فرق داره اما بازم یک چیزی کم داری، دنباله چیزی نگرد. اوون کمبود هموون عشقه. آدمه عاشق هیچ وقت به روز مرگی دچار نمی شه. بیاییم سعی کنیم عاشقانه زندگی کنیم.

سرافکندگی

این المپیک هم با تمام هیبتش تموم شد. روسیاهیش هم موند برای ورزش کشور. یک جورایی خجالت زده هستم. با حدود 70 میلیون جمعیت 2 مدال. من جای این رییس و روسا بودم استعفا میدادم. اگه اینا یکم فقط یکم برای خودشوون احترام قایل بودن می رفتن ولی حیف. همش باید افسوس خورد. میدونین بدیش چیه. اینه که این خارجی ها همه چیز رو مینویسن پای گلابی بودن ایرانی ها.

۱۳۸۷ مرداد ۲۷, یکشنبه

دنیای ما

یکی بود یکی نبود اما هر چی که بود،آرووم نبود ولوله بود. حاج آقا دعا می خووند، ملای مکتب دم به دم بچه ها رو ادب می کرد خلاصه هر کسی کاری می کرد. اولش همه چیزه این دنیا سر جاش بود ولی وقتی رسید به دومش همه چیزش قاطی شد. حاج آقا قمار می کرد، ملای مکتب شده بود یه تاجر و بیا ببین چه ها می کرد. اما این اول و دوم برای مردم عادی هیچ فرقی نکرد. نم نمک مردم به این وضع عادت کردن. هیچ کس حسی نداشت. همه با خودشوون فکر می کردن شاید اگه سومش بیاد وضع بد تر میشه.......

۱۳۸۷ مرداد ۲۰, یکشنبه

من و خدا

تو این فکرم که پس از مرگ بدهکارم یا طلبکارم. طرف حسابم هم با خداست. بنده خدا حسابش جداست. فرض می کنیم با هیچ خلقی حساب کتاب ندارم. باید بگم رابطه ام با خدا بیشتر تجاری بوده تا چیزدیگه(شرمنده ام). به این فکرم که دفعه اول که خدا رو می بینم سر صحبت رو چطور باید باز کنم. این رو باید اضافه کنم که اوون دنیا هم انرژی یه معضل هست و جهنمی در کار نیست. اصل مطلب اینست که از خالق تشکر کنم یا نه وگرنه که همه بهشتی هستیم. یک مدتی بود که هم من حرفشو می فهمیدم و هم اوون حرف منو. بعدها اوضاع خراب شد. البته عقیدم اینه که خراب کرد. منم این وسط بی تقصیر نبودم. خلاصه گذشت و گذشت، کمی بهتر شد، ولی فکرمی کنم به خوبی قدیما نشد. نمی دوونم اگه بهش بگم چرا اوون نعمت رو بهم ندادی چه جوابی بهم میده. یک موقع نگه زیادیت میشد. اینو میدوونم که برای نعمتهایی که داده باید پاسخگوبود. .....
نمی خواهم همه این چند روز رو شرح بدهم، نتیجه نهایی اینکه اگر تو این عمر بتوانم نعمتها رو استفاده کنم و خودم از نتیجه راضی باشم نعمتهای بیشتری از راه میرسه، چراکه باید برای داده ها پاسخگو باشم.

۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

اینم یک نوع کل کل

حافظ شیرازی :
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
صائب تبریزی :
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
شهریار:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را

۱۳۸۷ مرداد ۱۳, یکشنبه

انقلاب مشروطه

نان به یک نرخ نمی ماند در این بازار
آدمی نیز به یک ارج و بها
در جوانی پدرم
سنگک یک من یک شاهی بر خوانش بود
و چه شب ها که به شوق
پاسداری می داد
بر در مجلس شورا تا صبح
تا که مشروطه نیفتد به کف استبداد
سیاوش کسرایی

۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

زمان

معلقم. تو یه حالتی گرفتارم،یه جوری میخوام از این زمین و زمان عبور کنم. چقدر صبر پیشه کنم. زمان داره برام یه ترمز میشه. بسی خشنود میشدم اگه یکم، فقط یکم سرعت این کاروان بیشتر میشد. دلم میخواست میتونستم مثل در آوردن یک لباس از تن، این لباس عاریه زمان رو از تن میکندم. میرفتم به قدیما، یکسری به پدربزرگ میزدم. از اونجا میرفتم به کنار مادربزرگ، باهاش یه چاق سلامتی میکردم. اگه میشد همیشه پیشش میموندم. زمان رو نگه میداشتم. بعدش خوب معلومه زمان رو میبردم جلو،خرداد 83. شاید میشد بیشتر میموندم تو اون زمان. باز میام جلو تر میرم سر کار، داره برف میاد. پیاده گز میکنم تاااا پارک وئ. امروز دوشنبه هست،کلاس زبان دارم. تو راه کلمات جدید رو زمزمه میکنم. میرسم به پارک وی. برف سبک شده. سوار ماشین بسمت ونک،چه خوب بازم یک ربعی باید پیاده راه برم. کاشکی حالا حالا نرسم. تلفن زنگ میزنه مامان یه پیغام داشت. بعد از ظهر خونه مادر جون میرن. بابا از سر کار ملحق میشه. چه قدر رفتن خونه مادرجون رو بعد از یک روز کاری و یک کلاس زبان که دلخوشیت برای فرار از زندگی و روزمرگی هست حال میده. عمه هم که حتما هست. کلی کنار خانواده. کلی میتونم معنای مهربونی رو بچشم. ونک رسیدم. کلی آدم...سر کار: بر و بچ تک تک میان اتفاق خاصی نیست. ساعت 3و نیم هست. باید راه بیافتم. این کلاس رفتنو چقدر دوست دارم..تو کلاس:با بچه ها آلمانی بحث میکنیم...ساعت 5 و 45 کلاس تموم تا 5 شنبه. میدوونه 7تیر..خوونه مادربزگ...سنگینی این لباس زمان، منو به خودم میاره. وای باید بکشم سنگینیه این لکنته رو دوباره...
ای زمان، آیا میتوان تو را ترک گفت
و تو ای مکان چه دلبستگیها که به تو نیست
مرا تا ابد گرفتار خود ساخته اید...