۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

عید و تجریش و ...

دلم برای تجریش و شلوغیش یه ذره شده. وقتی هم ایران بودم از روی عمد راههای شلوغ رو انتخاب میکردم. البته برای پیاده روی. عشقم این بود که از پارک وی تا تجریش پیاده برم خونه. خیلی کیف داشت. مخصوصا تو بهار که نسیمی خنک آدمی رو همراهی میکرد. گیر کردم تو این غربت و راه فرار نیست. الان نزدیکهای ظهر تو ایران هست و کم کم صدای مناجات رو میشه از امامزاده صالح شنید. آفتاب هم خودشو پهن کرده روی فرش اتاق بزرگه و خوابیدن زیر این آفتاب چه حالی میده. میخوام زیر همه چی بزنم و برگردم...

۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

بهار

بهار داره نمه نمه نزدیک میشه. با این سال 3 سال هست که بهار رو در جایی غیر از وطن آغاز میکنم. بهار دور از وطن، رنگ و بویی نداره. هیچ حسی ندارم. دارم زور میزنم خودم رو خوشحال نشون بدم، اما میدونم بی فایده هست. دلم تنگ شده برای رهایی. دوران دوران خوبی نیست. شاید هم کلا دوران خوبی نیست. خلاصه بهار داره میاد اما هیچ احساسی ندارم...