۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

توضیح واضحات

بعضی وقتها دلم تنگه برای فرار. نه از سختی نه از درد. برم یه کنجی گیر بیارم. یه دو دوتا چهارتایی بکنم ببینم دنیا دسته کیه و چیه. با همه این اوصاف بعید به نظر میاد چیزی دستگیرم بشه. یکی از این بچه های دفتر خدا نداره و ادعا میکنه نصفه برلین بی خدا هستن. من درکی ندارم از این موضوع اما شاید راحت تر باشن. حداقل حداقل کسی رو بجز خودشون مسوول کارهاشون نمیدونن.
---------------------
این وطن غریب ماهم شده درد سر. روزی نیست که توافکارم غوطه نخورم. حالا ما که هیچ ، اون بندههای خدا را در ذهنم مجسم میکنم در صد سال آینده،از بی نفتی چه میکنند.
این مردم ساده ما هم که خوش باور. شخص سومی میگفت: مردم فقط به فکر این هستن که دنبال یک وسیله بدوند، حال این وسیله الاغ باشه یا موسوی، یا کروبی، یا ننه اش.
-----------
یک موضوع را باز کنم:
انتخابات بعدی هم که در راه هست، مطمئن باشیم،اصلاح طلبها (که من به هیچ وجه اعتمادی به اشان ندارم)پیروز میشوند، نه بخاطر مخالفتهای مردم، بلکه بخاطر حماقتهاشون. بالاخره این بازی باید ادامه داشته باشد.

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

رمق

دیگه هیچ رمقی نمونده. همه چیز و همه کس رو دارن نابود میکنند. اعصابم قاطی و پاطیه..

۱۳۸۸ تیر ۲۲, دوشنبه

دلگیرم

هیچ چیزم درست نیست.
- حوصله ندارم.
- تیم ملی حذف شده.
- انتخابات اونجوری.
- خودم اینجوری.
دلم تنگه برای یکم راحتی...

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

افسوس

افسوس و صد افسوس که تو وطن نبودم تا به این حکومت یه گوشمالی بدم. وای به حالشون اگه یک روزی قدرت در خونه من رو بزنه. چه ها که اینها با دین سر ما در نیاوردن. البته حق اعتراض خودم رو از خدا و پیغمبرش محفوظ میدارم که دینی رو پایه گذاشتن که اینچنین قابل تغییر و تفسیر هست. دلم برای آزادی در وطن به تنگ اومده. خیلی دوست دارم گریه کنم ، اما اشکی برام نمونده. تمامشو تو دوران کودکی خرج کردم. دلم میخواد آزادی ایران رو ببینم. دلم تنگه وطنه...

۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

رضای عزیز

پس از 12 سال که از بچه های دبیرستان خبری نبود تازه از چنتایی خبر یافتن. باعث خوشحالی بود اما یک خبر خیلی بد هم بود. رضا مقصودی نماینده کلاس بود. پسر خوبی بود. با همه تعامل داشت. بعضی وقتها من کلاس آخر رو می پیچوندم ولی اون اسمم رو رد نمیکرد. کلا با مرام.
شنیدم که متاسفانه پارسال فوت کرده. خبر خیلی بدی بود. هنوز منتظرم ببینم چرا فوت کرده. یکم گیجم و شل. چه راحت میشه رخت بربست و به دیار حق شتافت.
نوبت من کی میشه.
به گمانم نزدیکه.
بوش رو دارم حس میکنم...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

داره میدود

با چه سرعتی داره میره. میره که برسه. به کجا؟ یه فرضیه قدیما داشتم. نگه الان ندارم. نه، اما یکجورایی از خودم دور شدم. چند مدتی میشه که خودمو گم کردم. یعنی تو کوچه پس کوچه های زندگی گم شدم. از اون همون چیزی که وحشت داشتم سرم اومد. بر گردیم به فرضیه، همیشه بر این باور بودم و هستم که هر چی میریم جلو تر وضع بدتر میشه. همون وضعیت قبلی رو حفظ کنیم هنر کردیم. من که خیلی وقته به ماکزیمم رسیدم و الان تو سراشیبی هستم. خلاصه اینکه وضعیت فعلی رو باید با دک و دندون نگر داشت.فقط همین..

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

انسان،مرد،زن

چندوقت پیش یک برنامه دیدم که خانوم میلانی داشت نظراتشو میگفت. یه جا رسید که بحث جنسیت مطرح شد. میگفت من به طرف مقابل به چشم انسان نگاه میکنم. البته نمیدونم چقدر راست میگفت چون چشماشو ندیدم. بهرحال حرفش قشنگ بود. ولی آیا واقعا میشه یه همچین نگاهی داشت. واقعا موندم. البته توضیحی هم نداد که منظورش چه نوع نگاهی هست. ولی در کل حرفش جالب بود. نشون میداد یه ته سواتی داره. البته این حرفش جای بحث زیاد داره..

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

دویدن

از اون قدیم ندیما دویدن رو دوست داشتم و از اونجا که هیچ وقت حرف دلم رو گوش نکردم دنبال دویدن نرفتم و این وضع زندگیم هست. هنوز که هنوزه پس از 30 لنگ در هوام. جدیدا دارم مثل اسب دنبالش میدوم. حالا دنبال کیو برای چی، والا خودم هم انگشت به... موندم. حالا این عقلا مکررا بگن برید دنبال عقلتون. اینقدر هم شعور ندارن که اگه کسی مثل من بی عقل باشه تکلیف چیه؟حالا کمی زمان بگذره دلم یه راهی برام باز میکنه.

۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

حسادت

ديگر اختيارم نيست
توانم نيست
تابم نيست
به خود مي پيچم از اين رشك
- اما خنده بر لب با تو گويم:
- اضطرابم نيست

۱۳۸۸ فروردین ۱۲, چهارشنبه

تصمیم

خیلی مسایل سبب تغییر مسیر زندگی میشه. اینقدر فاکتور هست که باید تو تصمیم گیری دخیل کنی که نگو. الان یه همچون وضعیتی دارم. البته فاکتور ها و شرایط آنچنان هم زیاد نیستن ولی باز مثله خر تو گل گیر کردم. خیلی دارم یکی دوتا میکنم که چه کنم. فعلا هم به نتیجه نرسیدم. واقعا شرایط سختیه. یه جورایی گیج میزنم..

۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

عید و تجریش و ...

دلم برای تجریش و شلوغیش یه ذره شده. وقتی هم ایران بودم از روی عمد راههای شلوغ رو انتخاب میکردم. البته برای پیاده روی. عشقم این بود که از پارک وی تا تجریش پیاده برم خونه. خیلی کیف داشت. مخصوصا تو بهار که نسیمی خنک آدمی رو همراهی میکرد. گیر کردم تو این غربت و راه فرار نیست. الان نزدیکهای ظهر تو ایران هست و کم کم صدای مناجات رو میشه از امامزاده صالح شنید. آفتاب هم خودشو پهن کرده روی فرش اتاق بزرگه و خوابیدن زیر این آفتاب چه حالی میده. میخوام زیر همه چی بزنم و برگردم...

۱۳۸۷ اسفند ۱۵, پنجشنبه

بهار

بهار داره نمه نمه نزدیک میشه. با این سال 3 سال هست که بهار رو در جایی غیر از وطن آغاز میکنم. بهار دور از وطن، رنگ و بویی نداره. هیچ حسی ندارم. دارم زور میزنم خودم رو خوشحال نشون بدم، اما میدونم بی فایده هست. دلم تنگ شده برای رهایی. دوران دوران خوبی نیست. شاید هم کلا دوران خوبی نیست. خلاصه بهار داره میاد اما هیچ احساسی ندارم...

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

رو به جلو

همچنان امید توی چشمهاش میدود. پس با توجه به این امید با تمامی قوا رو به جلو. شایددرست بشه خدا رو چه دیدین.
با چشمهایی خسته
اما نگاهی پر امید
کودک وجودم میدود.
به کدامین سو؟
چه اهمیتی دارد. مهم نفس حرکت است...

۱۳۸۷ بهمن ۲۲, سه‌شنبه

به یاد او

هر از گاهی میون کار کردن،البته اگه اسمش کار کردن باشه،تو این وبها میچرخم. چند لحظه پیش عکسی بود از میدان بهارستان. البته هر کی اسم این میدان رو میشنوه یاد مجلس میفته ولی برای من ...
در زمان دبستان و راهنمایی بعضی روزها که البته کم هم نبود با مامان و هدی میرفتیم خونه خاله اونم کی؟صبح زود. باید 2 تا اتوبوس سوار میشدیم. اتوبوس ها هم که نگو شلوغ و پلوغ. هنوز از اون بنز قدیمی ها بودن. تقاطع خیابان جمهوری با کارگر یک خط سوار میشدیم بسمت بهارستان. اونجا 2 تا خط متفاوت میتونستیم سوار بشیم. یکی شون بالاتر از میدون تقریبا روبرو مجلس بود. انتهاش افسریه بود. خطی بود مرتب تر از اون یکی. دومین خط رو یادم نیست که انتهاش کجا بود ولی کمی نامنظم بود. خلاصه اون خطها هم کلی شلوغ بودن و بعد از طی 10 ایستگاه و خفه شدن از گرمای تابستون میرسیدیم خونه خاله مهربون. اولین کار این بود که من برم نون بگیرم. بعدشم فالوده. خلاصه نام بهارستان چیزی نیست برای من جز یاد آور خاله عزیزم که تابستان 87 به دیار باقی شتافت. قربونش برم...

۱۳۸۷ بهمن ۱۶, چهارشنبه

رهایی

زمانهایی پیش میاد که میخواهی کمی فرار کنی. الان تو شرکت یک همچو حالی دارم. باید این مدل رو که تغییر کرده سروسمانش بدم بعد بفرستم برای شرکت همکار. یکم کار کسل کننده ای هست ولی باید انجام بشه. یواش یواش داره فصل انتخابات میاد. دوست داشتم الان اونجا بودم. با بچه ها بحث میکردم. 4 سال پیش خودم کشتم یا به عبارتی جر دادم که برین رای بدین. اما اون سبک مغزها نرفتن رای بدن. امید دارم امسال حتما برن رای بدن. واقعا دلم برای ایران خاتمی تنگ شده. شاید اگه الان احمدی سر کار نبود من جای دیگه بودم. ولی واقعا بعضی وقایع از دستمون خارج هست. هیچ تردیدی ندارم که کشور ما با جاهای دیگه تفاوتی نداره. فقط اینکه کشور های دیگه،دیگران رو استعمار میکنن ولی کشور ما مردمش رو.
یادم میاد هر وقت سریال تاریخی نشون میداد، همه حاکمان به اندشمندانشون آزار میرسوندن. واقعا الان چه فرقی با قبل داره. جز اینکه با پتک شریعت تو سر این مردم میزنند. امیدوارم زمانی رو که کشورم طعم آزادی رو میچشه ببینم. خدا کنه زیاد طول نکشه. حوصله زیاد زندگی کردن رو ندارم. فقط میخوام زودتر رها شم..

۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

آسمان آبی

هر از گاهی به عقب نگاهی میکنم. دلم تنگ میشه برای بی مسوولیتی. چه در برابر خودم و چه دیگران. شاید مشکل از منه. هر جوری که نیگاه میکنم چیز خاصی نظرم رو جلب نمی کنه. شاید هم یک نوع عادت به این وضع و یا شایدم وضعیت قبلی رو فراموش کردم. دلم هوای یک گندمزار سبز کرده تو اردیبهشت ماه با یک نسیم ملایم، صدای پای آب که داره تند و تند تو مسیر جویبار میدود و به من میگه بدو بیا دنبالم. دوست دارم تو اون نزدیکیها پیرمرد و پیرزن زندگیه من هم باشن. همیشه یادشون آرامش برام میاره و بی اختیار رو لبام یک خنده ظاهر میشه. عصر جمعه ها تو بچگی زمان خوبی نبود. یک نوع دلشوره منو فرامیگرفت. ولی الان هیچ تفاوتی برام نداره. یه برداشت اینه که دیگه مثل اون زمانها معصومیت ندارم.کِی فکرشو میکردم یک روزی اینجا تو نورنبرگ باشم و یاد و خاطراتم رو مرور کنم. دلم برای خودم تنگ شده..
آسمان آبی آبی
فکرم قرمز
همچو یک ماهی تنگ
میدود هر سو
بیقرارِ
باز باران
صفحه فکر و گمانم نمناک
ماهی بیچاره
راه را گم کرد
پناهی نیست
خسته و تنها خود را به سیلاب سپرد

۱۳۸۷ بهمن ۷, دوشنبه

معجزه

دنبال یک معجزه میگردم.
حال و احوالمو دگرگون کنه. کمی پیچ خوردم تو خودم.
یکی باید بازم کنه. دیگه کاری ازم بر نمیاد.
دنبال یک معجزه ام یک معجزه..
زودتر اتفاق بیافته بهتره...

۱۳۸۷ بهمن ۴, جمعه

پرواز

- سوار موتور زمان شدم. کی؟
- دیشب.
خیلی طول کشید. همه جا سرک کشیدم. بیشتر تو دوران دبستان. کلی صفا کردم. یه لحظاتیش واقعا ماندگارِِِ هست.

۱۳۸۷ دی ۲۵, چهارشنبه

محرم

امسال بیش از پارسال یاد دوران گذشته و محرم افتادم. هر سال من و وحید و توحید از اول تا دهم میرفتیم انواع هیاتها. یکی از معروفترین اونها هم گلشن بود. نزدیک محل زندگی بود و براحتی در رفت وآمد بودیم. این برنامه تقریبا تا دوران دبیرستان ادامه داشت. ما زیاد کاری به محرم نداشتیم و برنامه های خودمون را پیگیری میکردیم. این برنامه ها جز برنامه های محرمانه هست. چون به جز خودمون کسی سر از این برنامه ها در نمیاورد. اگه از نظر بودجه کمی دست و بالمون باز بود،این امکان وجود داشت که هر کدوم از ماها کاری غیر از کار الان داشتیم. بماند دیگه جای گله نیست. فکر میکنم یکمی هم کم کاری کردیم. خلاصه محرم که میاد، با خودش کلی خاطره میاره. نمیدونم باید بگم یاد اون روزا بخیر یا نه. یکجورایی دلم تنگه برای اون زمانها....

۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

باز گم شدم

چشمهایم بسته است. دارم همه جارو زیر و رو میکنم،باشد که خودم رو پیدا کنم. وقتی گم میشم خیلی طول میکشه تا خودم رو بیابم. باید دنبال یک نشونی بگردم. داره یه چیزهایی یادم میاد. زمان و مکان گم شدنم یادم میاد، اما اگه از اونجا رفته باشم چی. چشمهام رو باز میکنم، باید سریع راه بیافتم...