۱۳۸۷ مهر ۲۸, یکشنبه

بازگشت

2 روز هست که رسیدم. وقتی که اونجا هستی گذر زمان رو نمی فهمی. باز سر در گم هستم. همه این 20 روز مثل اسلاید از جلوی چشمهام رد می شن. خیلی زود گذشت و من دوباره در حسرت اوون روزهای شیرین. از هواپیما تا امروز یک رمان رو تموم کردم.
بادبادک باز اثر خالد حسینی. هنوز اشکهای مامان در پس ذهنم هست. دلم براش بد جوری تنگه. پری بنده خدا باز تنها شد. نگاه معصومش بهم آرامش می داد. منتظرم سریع بیاد پیشم. یاد زحمتهای مامان که می افتم اشکهام سرازیر میشن. باید دوباره به تنهایی عادت کنم. سخت...خیلی سخت.

۱ نظر:

"Psycho Reformer" گفت...

doctor inam migzare ishallah negaran nabash:)