۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

نگاه مهربان

منتظر دیدارم. فکر میکنم انتظارش شیرین تر از خودشِ (منظور دیدار). دلم برای صورت مهربانشون به باریکه مو شده. نمودونم میبینم باید چه کنم. یکیشون که زمین گیره و شنبه به سراغش میرم. اون نگاه مهربان و اون خواهش نگاهش منو دوباره به اون دورها میبره. هر چه بیشتر در اون زمان میچرخم دل کندن برام سخت تر میشه. صدای قدم زدنش در حیاط، ایوون، پله ها شده لالا یی برای این روح خسته گرفتار در بدن. نه من قدر زمان دانستم و نه قدر مکان. کجاست روزهای زیبای من. ساعت حدود 5و نیم هست. دارم از دانشگاه بر میگردم. کلی تو راه فکر میکنم که برا امتحانات برنامه ریزی کنم. سرازیری رو رد میکنم و خم کوچه رو پشت سر میزارم. خوونه معلوم میشه. اول کوچه 2 تا تخته سنگ در دو طرف قرار داره. 2 تا سن گذشته در 2 طرف نشسته اند. حتما دارن از خاطرات میگن که حتما همین طور هم هست. سلام میدم و از کنارشون گذر... از پله ها بالا میرم. در رو باز میکنم. باز صدای قدم زدنش میاد. سلام میدم.
- اومدی ننه جون.
با این حرف تمام خستگیم در میره. میشینم رو صندلی. داره آشپزی میکنه. میرم تو فکر..آیا زندگی همیشه اینجوری میمونه.

هیچ نظری موجود نیست: