۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

راه بی بازگشت

از خرید بر می گشت. 15 دقیقه تا حرکت اتوبوس مونده بود. آهی کشید و نشست روی صندلی. کتابی رو از کوله اش در آورد و شروع کرد به خوندن. یکی دو صفحه خوند و دوباره رفت تو فکر. دوباره اون فکر کذایی اومد تو ذهنش. با خودش فکر میکرد که آیا راهش رو درست اوومده، اگه اشتباه باشه که فاتحه زندگی رو باید می خوند. داخل اتوبوس تلاش میکرد تا رو کتاب تمرکز کنه اما نمی تونست. اوون ته ته دلش امید داشت و حتی باور که راهش درسته اما همون لحظه که میرفت تا نتیجه بگیره و دیگه به این موضوع فکر نکنه دوباره اوون نفرین شده پیداش میشد. از اتوبوس پیاده شد و میان مشغولات زندگی گم شد ولی میدونه هر وقت سرش خلوت بشه اوون نفرین شده با اوون افکار برمیگرده...

هیچ نظری موجود نیست: