۱۳۸۷ مرداد ۱۱, جمعه

زمان

معلقم. تو یه حالتی گرفتارم،یه جوری میخوام از این زمین و زمان عبور کنم. چقدر صبر پیشه کنم. زمان داره برام یه ترمز میشه. بسی خشنود میشدم اگه یکم، فقط یکم سرعت این کاروان بیشتر میشد. دلم میخواست میتونستم مثل در آوردن یک لباس از تن، این لباس عاریه زمان رو از تن میکندم. میرفتم به قدیما، یکسری به پدربزرگ میزدم. از اونجا میرفتم به کنار مادربزرگ، باهاش یه چاق سلامتی میکردم. اگه میشد همیشه پیشش میموندم. زمان رو نگه میداشتم. بعدش خوب معلومه زمان رو میبردم جلو،خرداد 83. شاید میشد بیشتر میموندم تو اون زمان. باز میام جلو تر میرم سر کار، داره برف میاد. پیاده گز میکنم تاااا پارک وئ. امروز دوشنبه هست،کلاس زبان دارم. تو راه کلمات جدید رو زمزمه میکنم. میرسم به پارک وی. برف سبک شده. سوار ماشین بسمت ونک،چه خوب بازم یک ربعی باید پیاده راه برم. کاشکی حالا حالا نرسم. تلفن زنگ میزنه مامان یه پیغام داشت. بعد از ظهر خونه مادر جون میرن. بابا از سر کار ملحق میشه. چه قدر رفتن خونه مادرجون رو بعد از یک روز کاری و یک کلاس زبان که دلخوشیت برای فرار از زندگی و روزمرگی هست حال میده. عمه هم که حتما هست. کلی کنار خانواده. کلی میتونم معنای مهربونی رو بچشم. ونک رسیدم. کلی آدم...سر کار: بر و بچ تک تک میان اتفاق خاصی نیست. ساعت 3و نیم هست. باید راه بیافتم. این کلاس رفتنو چقدر دوست دارم..تو کلاس:با بچه ها آلمانی بحث میکنیم...ساعت 5 و 45 کلاس تموم تا 5 شنبه. میدوونه 7تیر..خوونه مادربزگ...سنگینی این لباس زمان، منو به خودم میاره. وای باید بکشم سنگینیه این لکنته رو دوباره...
ای زمان، آیا میتوان تو را ترک گفت
و تو ای مکان چه دلبستگیها که به تو نیست
مرا تا ابد گرفتار خود ساخته اید...

هیچ نظری موجود نیست: