۱۳۸۷ بهمن ۱۱, جمعه

آسمان آبی

هر از گاهی به عقب نگاهی میکنم. دلم تنگ میشه برای بی مسوولیتی. چه در برابر خودم و چه دیگران. شاید مشکل از منه. هر جوری که نیگاه میکنم چیز خاصی نظرم رو جلب نمی کنه. شاید هم یک نوع عادت به این وضع و یا شایدم وضعیت قبلی رو فراموش کردم. دلم هوای یک گندمزار سبز کرده تو اردیبهشت ماه با یک نسیم ملایم، صدای پای آب که داره تند و تند تو مسیر جویبار میدود و به من میگه بدو بیا دنبالم. دوست دارم تو اون نزدیکیها پیرمرد و پیرزن زندگیه من هم باشن. همیشه یادشون آرامش برام میاره و بی اختیار رو لبام یک خنده ظاهر میشه. عصر جمعه ها تو بچگی زمان خوبی نبود. یک نوع دلشوره منو فرامیگرفت. ولی الان هیچ تفاوتی برام نداره. یه برداشت اینه که دیگه مثل اون زمانها معصومیت ندارم.کِی فکرشو میکردم یک روزی اینجا تو نورنبرگ باشم و یاد و خاطراتم رو مرور کنم. دلم برای خودم تنگ شده..
آسمان آبی آبی
فکرم قرمز
همچو یک ماهی تنگ
میدود هر سو
بیقرارِ
باز باران
صفحه فکر و گمانم نمناک
ماهی بیچاره
راه را گم کرد
پناهی نیست
خسته و تنها خود را به سیلاب سپرد

هیچ نظری موجود نیست: