۱۳۸۷ تیر ۲۱, جمعه

توقع

هميشه به دوران بچگيم حسودي ميکنم. اين حس ممکنه از روي تنبلي مياد ولي از هر جا كه مي خواد بياد. هميشه به ياد بچگيم مي افتم فکر ميکنم اون موقع ها آدم موفق تري از الان بودم. يک سردرگمي دارم نميدونم الان فهمم بيشتر شده و سطح توقع بيشتر يا بهتر بگم در دوران بچگي فهم از زندگي کمتر داشتم. شايد اون موقع دوران استعداد هاي بالقوه بوده که الان بالفعل نشده. واقعا گيجم. نميدونم..... يک جورايي آزارم ميده.

۱ نظر:

parisa گفت...

وقتی بچه هستیم دنیا هم کوچیکتره
مجموعه آدمایی که خودمون رو باهاشون می سنجیم محدود هستن.
خواسته ها محدود هستن، اصولا چیزی ندیدیم که چیزی بخواهیم.
اگه شاگرد اول باشیم و وقتی میریم مهمونی ساکت باشیم و دست به شیرینی هم نزنیم که دیگه میشیم بهترین بچه دنیا.
مامان میگه که رو دست نداریم
(البته اگه خنگ و بی ادب هم باشیم برا مامان زیاد فرقی نداره)
و بابا میگه افتخار فامیلیم
خب آدم بچه هست، باور میکنه
باور میکنه که با بقیه فرق داره،
یعنی همینی که هست از سر دنیا هم زیادیه. از همه باهوشتره و همه چیزای خوب قراره مال خودش باشه....
این میشه که آدم هی به خودش افتخار میکنه و هی قربون خودش میره
از مدرسه میاد مشق مینویسه و بعدش تلویزیون و بازی، دیگه هیچی
بزرگترین مشکل هم نهایتا کنکوره...
خلاصه با همین خیالات یهو پرت میشه تو دنیای آدم بزرگا، دنیای واقعیت،دنیای مسوولیت...
خب معلومه چی به سر آدم میاد