۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

سرزمینم وطنم

امروز با یکی بچه های بلژیک یک چتی کردم. حدود های ظهر بود. داره دکترا میخونه و خانومش هم داره اونجا کار میکنه. روز 14 از ایران برگشته بود و میدونست دارم میرم یک سری به سرزمین عزیزم بزنم. میگفت از من میشنوی نرو. میگفت همه به فکر پول هستن هیچکس زندگی نمیکنه. دلم چروکید. این واقعا بر میگرده به آدمها یا جوی که بوجود آوردن. بنده خدا میگفت همه میخوان یکجوری یه خونه بگیرن. دلم بیشتر گرفت. کاشکی میشد این کشور بیمار رو درمان کرد. میگفت خودتو به یک طریقی اینجا بند کن. خدایا چی میشنوم. من سرزمین موعودمو از تو میخوام. میخوام برگردم. میخوام اردیبهشت سرزمینو ببینم. تو کشتزار گندمش بی هراس بدوم. یعنی که چی برنگردم. میخوام با پاییزش برگ بریزم و با زمستونش به خواب برم. با بهارش گل بدم و تو تابستونش نتیجه. سرزمین عزیز باید درمان بشه. باید

هیچ نظری موجود نیست: