۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

صدای پای دوست

تو خواب و بیدارم. باد داره با پرده بازی میکنه. حس ندارم بلندشم. تو فکر میرم. صدای قدم زدنش رو میشنوم. از آشپزخونه دراومد تو ایوون داره یک کاری میکنه نمیدونم چی. صدای قدمهاش نزدیکتر میشه. پرده رو میزنه کنار سلام میدم. قربون صدقه ام میره. میگه ساعت 5 هست. میگه اگه حال داری بریم صحرا یکم سبزی بچینم. میگم مخلصتم. راه می افتیم. لذت در کنارش بودن داره قلقلکم میده. به خودم میام،باز تو خاطراتم غرق شدم. یادش حلاوت خاصی داره، با این خاطرات زندگیم شیرین میشه.

هیچ نظری موجود نیست: