۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

فرصت

- میدونی یکسری فرصت هست که وقتی بدستش آوردی باید به نحو احسنت استفاده کنی.
- خوب استفاده کن. کی جلوتو گرفته.
- آخه وقتی تو اون موقعیت هستی درکش نمیکنی. وقتی ازش عبور کردی می فهمی وای چه فرصتی بود.
- من یک عقیده دارم و اون اینکه اگه غرق روز مرگی شدی و خواستی ازش در بیای به این سرنوشت دچار میشی.
- حرفت بجا ولی آدمیزاده دیگه. ولی حیف شد.
- حالا بگو چه فرصتی بود.
- ولش کن گذشته.
- تو که میدوونی من ولت نمیکنم تا بگی.
- آخه شاید کمی خنده دار بیاد.
- خوب باشه ولی مهم اینه که برای تو خنده دار نیست.
- یک زمانی که داشتم درس میخووندم، موضوع مال 10 سال پیش است. یک پیرمردی و یک پیرزنی بودن که من خیلی دوستشون داشتم و البته هنوز هم. پیرمرد به کار کشاورزی مشغول بود. بعضی وقتها برای آبیاری مزارع میرفت به کشتزارش ولی مهم زمانش بود. گاهی این زمان مصادف بود با نیمه های شب. تو اوون بهار با اوون هواش. هیچوقت فکر نکردم باهاش برم. ببینم این پیرمرد چه میکنه به تنهایی. شاید میره تا حرفهاش و با آب و باد بگه. ولی هر چه که بود راضی میرفت. الان که فکرش رو میکنم میبینم باید همیشه باهاش راهی میشدم. میرفتم. میرفتم تا کنار آتیشی که حتما بپا میکرد مینشستم و با باد و آتش و آب سخن میگفتم. و اگه می دونست که پاییز عمرش رسیده و تا زمستان مرگ راهی نداره همیشه با او میماندم. چه کنم که انسانی هستم پر از اشتباه. بدرود ای پیرمرد ای عزیز. دلم هوای با تو بودن کرده. کاش بودی و کاش...

هیچ نظری موجود نیست: