۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

ماه رمضان و ...

این ماه رمضون هم رسید. اینگاری همین دیروز بود که با برو بچ در لوون افطار می خوردیم و چه زود گذشت. واقعا زود. نمودونم باید آرزو داشت زمان سریع بگذره یا نه. با بچه ها که بودم سختیهای ماه رمضون رخ ننمود و همه چی خوب گذشت. اما امسال همین روزه اولی منو به تته پته انداخته لاکردار. حس کار کردن هم ندارم به هیچ وجه. اسرار هم نکن. میخوام همش فرار کنم.
- به کجا؟
باورت میشه نمیدوونم. فقط میخوام برم.
-ولی آخرش چی. هان. باید دوباره برگشت.
دلم کمی هوای خوونه رو کرده. تو لوون همیشه آخره هفته با علی و محمد بدنبال چرخ زدن تو مراکز خریدو دری پرتی گفتن. البته غیبت و ازار و اذیت دیگران چاشنیش بود. و لی افسوس خوردن که فایده نداره. ولی نه من که افسوس نمیخورم دارم خاطراتم رو مرور می کنم.
- آره تو که راست میگی.
بگذریم ولی ماه رمضون تنهای اصلا نمی چسبه. حداقل به من که نمی چسبه. خدا به خیر بگذروونه.

هیچ نظری موجود نیست: